Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

چقدر من بودم

تو آینه ی آسانسور وایساده بود و زل زده بود به من. روسری زرشکی نخی سرش بود و چادر عربی کن کن. صورتش بی رنگ و آرایش، ولی آروم بود. تو گشادی چادر لاغرتر به نظر می رسید. چقدر آشنا بود. انگار یه جایی دیده بودمش. خیلی وقت پیش. شاید صد سال قبل. همون وقت ها که همه چیز انگار خیلی ساده تر بود. جزئیات رنگی زندگی بیشتر بودن. ابعاد زندگی خیلی خیلی گسترده بودن. و ساعت ها انقدر کشدار و طولانی و ملال آور نبودن. همون وقت ها که خیال فرصت پرواز داشت. قلب فرصت تپیدن. 

رو مانیتور کوچیک آسانسور علامت G افتاد و اتاقک با یه تکون محکم وایساد. زن توی آینه هنوز داشت به من نگاه می کرد. دلم براش پر می کشید. برای بغل کردنش. برای بوسیدن گونه ش. برای اینکه بهش بگم دلم تنگ اون چادر مشکی دست و پا گیرته. زن توی آینه چشم هاشو آروم روی هم فشار داد و لبخند زد. زیر لب گفت: همه چی بالاخره درست میشه، خودِ آزادِ معصوم من...



پ.ن: از بعد از دری چادر سر کردن برام خیلی سخت شده. می دونم خیلی ها با چادر بچه کوچیک هم بغل می کنن ولی من نمی تونم و اصرار هم ندارم به هر قیمتی خودم رو اذیت کنم. ولی امروز واقعا دلم واسه چادرم تنگ شد...