Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

چقدر سرده...

داشتم با آهسته ترین سرعت ممکن، تقریبا لخ لخ کنان و پا بر زمین کشان، با سنگین ترین کوله بار غم دنیا، درست از وسط خلوت ترین کوچه محلمون میگذشتم. انقدر تو خودم غرق بودم که تا به یک قدمیش نرسیدم متوجه حضور دردناکش نشدم. بالهاش رو از دو طرف باز کرده بود و خیس و لرزون و بی پناه خودش رو به سختی رو زمین می کشید. کبوتره رو می گم. به فاصله بیست سانتیش یه گربه خاکستری و یه گربه حنایی کمین کرده بودن و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتن. کبوتره ده سانت خودش رو جلو می کشید و بالهاش رو به سختی تکون می داد و باز از نفس می افتاد. اول از کنارشون رد شدم. اما هنوز قدم دومم رو زمین نیومده بود که دو دل شدم. سرجام چرخیدم و زل زدم تو چشمای کبوتره. بعد گربه خاکستری. بعد حنایی. گربه خاکستری برای من ی که به احتمال زیاد رقیب سرسختی فرض شده بودم فیشی کرد و پشتش رو گرد تر کرد! کبوتره به سختی خودش رو جلو کشید. به سمت من. نیم قدم عقب رفتم. دوباره با ته مونده ی انرژیش به سمت من پناهنده شد. وضعیت مسخره ای بود. اصلا به کبوتره می شد کمک کرد؟ حتی نمی دونستم چقدر زخمی شده. سرد بود. صدای قرآن دم غروب می اومد. تو کوچه هیچکس نبود اما شک نداشتم از بالای ساختمون نیمه کاره کنار دستم به خوبی رصد می شدم. دمو زدم به دریا. گفتم بالاخره که چی؟ باید بفهمم مردنی هستی یا نه! خم شدم و کبوتره رو بلند کردم. گربه خاکستری دندوناشو بهم نشون می داد. کبوتره خیس و لرزون تو دستم تقلا می کرد. برش گردوندم. زیر شکمش بدجوری آسیب دیده بود. دیگه چه فایده داشت؟ گیرم میاوردمش خونه. اون گربه های گرسنه رم میذاشتم تو خماری. کبوتره احتمالا تا رسیدن به دام پزشکی هم دووم نمی آورد. برای پایین گذاشتنش که خم شدم تازه رد خون رو رو زمین دیدم. کف دستای خودمم خونی شده بود. عقم گرفت. چنگال هام رو به هوا مونده بودن و باد سرد چادرم رو دورم می پیچید. کسی از بالای ساختمون نیمه کاره برام سوت زد. کبوتره خودشو کشید زیر ماشین و گربه حنایی همینطور که به من زل زده بود کجکی خودش رو کشید به همون سمت. رومو گردوندم و ازشون دور شدم. با چنگال های رو به آسمون. صدای کشیده شدن بال کبوتره میومد و باد چادرم رو دورم می پیچید. چاره ای نداشتم. باید می ذاشتم قانون طبیعت اجرا شه. قوی تر ضعیف تر رو بخوره تا زنده بمونه. 

ما هم جزو طبیعتیم. طبیعیه که بخوریم تا خورده نشیم! که اگه دلشو نداریم بخوریم یا حتی دوست نداریم که بخوریم باید انقدر خودمونو رو زمین بکشیم تا از نا بیوفتیم و تیکه پاره مون کنن! فقظ یه فرقی داریم. حیوونا می خورن که خودشون نمیرن. ما می خوریم چون می تونیم!!! چون قدرتشو داریم! چون لذت می بریم از پاره پاره کردن آدما! 

کبوتره الان مرده. گربه ها دارن پنجه هاشونو لیس می زنن. کسی یه گربه رو برای شکار کردن و سیر نگه داشتن شکمش سرزنش نمی کنه. ولی من عقم گرفته! هنوز دستام خونی ان از بغل کردن کسی که چپ و راست داره دریده می شه... دلم می خواد بالا بیارم...اینهمه غصه رو بالا بیارم...

نظرات 2 + ارسال نظر
mojdeh جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 01:08

:(

محیا دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 08:42

باورم نشد انقدر غمگین نوشتی مرمری. خوبی قدیمی من؟ ❤

نه :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد