Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

من همه هستم

مسافر بودن رو به راننده بودن ترجیح می دم. نه به خاطر استرس رانندگی تو این شهر شلوغ، نه به خاطر خستگی دنده عوض کردن و پا رو گاز فشردن، یا تمرکز روی خیابون و آدما و ماشینا و موتورا... وقتی مسافری می تونی به چیزی غیر از اینا نگاه کنی. به آسمون، درخت ها، ساختمونا، گربه ای که زیر آفتاب کم جون زمستونی لم داده، کلاغ هایی که تو چاله های آب حموم می کنن، خونه قدیمی ای که  دارن می کوبن و دو روز دیگه یه آسمون خراش به جاش سبز می شه، کتابفروشی محبوبت که دکورش رو عوض کرده، برچسب حراج روی فروشگاه ها، و... آدم ها! قسمت مورد علاقه ی من! آره من می تونم ساعت ها بدون حرف زدن به بیرون از پنجره ماشین نگاه کنم و غرق بشم تو آدما. دروغ نمی گم اگر بگم یکی از بزرگترین لذت هام تو دنیا همین غرق شدنه س. وقتی تو یه مسیر ده دقیقه ای من میشم بیست نفر... سی نفر...پنجاه نفر... 

میشم اون مادری که دست بچه شو محکم گرفته و منتظر تاکسیه. حجم کوچیک و گرمای دست بچه رو توی مشتم احساس می کنم. کلیک دستگیره در تاکسی رو توی دست دیگه م. وزن بچه رو وقتی از زیر بغل بلندش می کنم و روی پام می شونمش. جنس شمعی کاپشنش رو کف دستم... 

میشم اون پسر جوونی که با یه کاپشن ورزشی نازک با پشت قوز کرده عرض خیابونو طی می کنه. انقباض عضلات شکمم رو حس می کنم. آستر توی جیب هامو. فشار دندونای کرسیم رو روی همدیگه.و رد سوز رو روی پیشونیم... 

میشم اون مرد میانسال پشت پراید که تو ترافیک با دندون گوشه ناخنش رو می کنه. می تونم رطوبت آب دهنم رو روی گوشت کنار ناخونم حس کنم. زبونم رو که داده م عقب تر و دندونای جلوم رو که روی هم چفت کرده م تا ریشه کوچیک کنار ناخون رو گیر بندازم. پنجه ی پای چپم که کلاچ رو فشار می ده و کف دست راستم که گردی سفت دنده رو لمس می کنه. شیار های روی دنده...دنده یک، دو، معکوس...

میشم اون دختر جوونی که با عجله گام های بلند برمیداره. کشیدگی عضلات ساق پام رو حس می کنم. فشار روی ریه هام که تند و سنگین پر و خالی می شن. دویدن خون زیر پوست صورتم. خیسی عرق رو گودی گلو...

میشم اون پسر جوونی که تو اتوبوس خوابش برده و با هر تکون چند ثانیه می پره و دوباره گردنش خم میشه. سردی شیشه رو کنار صورتم حس می کنم. تیر کشیدن مهره ی آخر گردنم. خشکی دهنم که وقتی خواب بودم باز مونده بوده. سنگینی پلک هام وقتی از کنترلم خارجن و روی هم می افتن...

بچه می شم...پیر می شم...گرمازده یا سرمازده می شم...گرسنه می شم...عصبانی میشم...بی خیال و سبک می شم...پیاده راه می رم... دوچرخه سوار می شم... کت پشمی می پوشم...روسری ابریشم سر می کنم... میخندم و گذر هوا از بین دندون هام رو حس می کنم... دست یار رو می گیرم و از خیابون رد می شم... بیرون مغازه م روی یه چهارپایه چوبی سفت می شینم... من همه کس می شم. توی دنیا پخش می شم. اونوقت تنها جایی که نیستم توی خودمه! دیگه توی خودم نیستم. من همه می شم...

غرور شیرین

یه وقتا یه کارای کوچیک، انقدر حس رضایت آدم از خودش رو بالا می بره که دلش میخواد خودشو بچلونه :))

از وقتی ماشین رو عوض کردیم و به جای گوجه یه ماشین دنده اتومات گنده بک خریدیم، من با حسرت و استرس به ماشین جدید نگاه می کردم و می گفتم: من بی ماشین شدم! من پشت این خرس گنده نمی تونم بشینم. قاطی می کنم! ابعادش دستم نیست. پارک دوبل که دیگه نگوووووووووووو.

این شد کهتو این سه چار ماه اصلا پشتش نشستم. تا اینکه برای بار دوم زانوی سین تو باشگاه پیچ خورد و در کمال تاسف رفت تو گچ :| (بگذریم که چقدر چقدر غصه خورد. چون سری قبل، تا قبل از پارگی مینیسک زانوش حرفه ای بدمینتون بازی می کرد و بعد از اون جریانات مجبور شد بازی مورد علاقه ش رو سه سال بذاره کنار. حالا با یه امیدی دوباره رفت سراغش و دقیقا تو همون ده دقیقه اول بازی دوباره زانوش پیچید. تنها چیزی که تونست یکم آرومش کنه این بود که بهش گفتم شاید خیر و حکمت این قضیه این بوده که فکر بدمینتون رو که سه سال هر روز روحتو می خورد از سرت بیرون کنی و آزاد بشی. حداقل دیگه فکرت رها میشه و می تونی به ورزش های دیگه فکر کنی. )

القصه چند روز اول رو با اسنپ رفتیم اینور اونور. دیروز ولی دیگه خودش پیش قدم شدم و گفتم که برای رفتن به خونه پدرش، از ماشین خودمون استفاده کنیم. و خوب... هیچ مشکلی هم پیش نیومد خدا رو شکر :) حتی غروب برای اینکه یکم کله مون باد بخوره رفتیم میرداماد و سهیل یکی دو تیکه لباس خرید. شب وقتی برگشتیم خونه من پر از حس خوب "تونستن" بودم و احساس غرور می کردم. به همین سادگی :)


یکم بزرگ شدم

با دوستم درباره ی یه دوست مشترک حرف می زدیم. براش نگران بودیم و نمی دونستیم چیکار میتونیم برای دل گرفتگی این روزهاش بکنیم. سراغ پسری رو گرفتم که می دونستم این اواخر سعی کرده وارد رابطه بشه با اون رفیقمون. دوستم منظورم رو اشتباه فهمید و شروع کرد درباره پسر دیگه ای ضحبت کردن که من هیچی ازش نمی دونستم. ماجرایی که من اصلا در جریانش نبودم و هیچوقت برام تعریف نشده بود. میون حرفای دوستم خندیدم که فلانی! سوتی دادی! من اصلا جریان فلانی و فلان پسر رو نمی دونستم! دوستم خندید. یکم شاید هول شده بود. دوستی سه نفره ی ما انگار که یه ترک ریز برداشته بود. خندیدم گفتم کاش منم محرم بودم. شوخی کردم البته. حرفم جدی نبود. دوستم سعی می کرد تو ویس هایی که می فرسته با مهربونی و دلجویی توضیح بده که بحث محرم بودن نبودن نیست. یه شرایطی به وجود اومده و رفیق مشترکمون جریان رو برای اون تعریف کرده بوده تو پی وی. دوباره خندیدم. قضیه برای من خیلی ساده تر از این حرفا بود. دوست مشترکمون یه "انتخاب" کرده بود. احساس کرده بود با یه نفر راحت تره - حالا به هر دلیلی - و دلش خواسته بود با اون درد دل کنه. حالا این یعنی که من محرم نبودم؟ یا به اندازه کافی رازدار نبودم؟ یا درکم پایین بوده؟ یا صمیمیت ما کمتر بوده؟ یا منو کمتر دوست داشته؟ صد در صد نه! این فقط یه انتخاب بوده. من نمی تونستم برای اون آدم که توی غمناک ترین روزهاش نیاز به همزبونی داشته تکلیف تعیین کنم و بگم باید به من می گفتی! 

ویس فرستادم که فلانی! آدم ها توی زندگی شون به دوستای مختلفی نیاز دارن. دوستایی که توی موقعیت های مختلف بهشون پناه می برن. آدم نمی تونه با همه دوست هاش یه سبک مشترک رفاقت داشته باشه. یکی پایه خریده، یکی پایه دیوونه بازی، یکی پایه گریه های شبونه، یکی پایه درد دل، یکی پایه خشم و تلخی، یکی پایه سفر، یکی می شنوه، یکی می گه، یکی سطحیه، یکی عمیقه، با یکی ارتباط خانوادگی برقرار می کنی، با یکی فقط تو اینترنت وقت می گذرونی... آدم باید واسه حال و هواهای مختلفش آدم های مختلف داشته باشه کنارش.

گفت خوشحالم که اینطور فکر می کنی. این حرف از آدم پخته برمیاد. آدمایی که به یه سطح بالایی از درک رسیده باشه. من باز هم خندیدم. حس کردم خیالش راحت شده. یه نفس عمیق کشیده و دیگه در به در دنبال جمله هایی نمی گرده که منو از دلخوری در بیاره. منم خوشحال بودم. که بعد از اینهمه سال که آدمهای توی زندگیم رو اذیت کردم، که با انتخاب های غلط خودم اونام رم مجبور می کردم که پا به پام بیان، به این درک رسیده م که هرکسی آزاده انتخاب های خودش رو داشته باشه. خیلی جاها تو خیلی از رابطه ها من به اشتباه انرژی خیلی زیادی گذاشتم. انرژی ای که در اندازه اون رابطه نمی گنجیده. و بعد از ادم روبروم توقع داشتم اونم برای من همینقدر انرژی بذاره در صورتی که اولویت های اون آدم این چیزا نبوده. حتی گاهی انتخابش من نبودم. ولی من با بهم ریختن هام، حسودی کردن هام، گله گی کردنهام ، راه رابطه سالم رو بسته م. من یه آدم هایی رو سالها اذیتشون کردم بدون اینکه بفهمم شاید اون آدمم طریقه محبت کردنش با من فرق می کنه. ولی این دلیل نمی شه که منو دوست نداشته باشه...

من متاسفم. برای دوستایی که با خشم کنار گذاشتمشون در صورتی که می تونستن سهم بزرگی توی خوشحالی و آرامش من داشته باشن. و فقط به این دلیل که به انتخاب هاشون احترام نذاشتم.بیش از حد بهشون چسبیدم و راه نفسشون رو بستم. متاسفم اما خوشحالم که این چیزا رو تو 33 سالگی فهمیدم نه 60 سالگی! وقتی فهمیدم که هنوز فرصت دارم دوستی های باقی مونده رو با چنگ و دندون نگه دارم و نذارم از دست برن...

غمباد گرفتم خوب!

احساس امنیت ندارم. همون دو خطی هم که ماهی یکبار مینوشتم، به لطف دوستی که نمی دونم چه پدر کشتگی ای با من داشت، خشکید. برا من ی که حرف زدنم فقط نوشتنه، خیلی سخته هیچ جا احساس امنیت نکنم. تو اینستا که باید دست به عصا راه  بری، دفتر خاطرات که شنیده نمیشه، اینجام که...

راه چاره ای نمی مونه جز اینکه من از حرف بترکم بپاشم به در و دیوار و نیست و نابود بشم :(

مخاطب خاص نامحترم!

رسول خدا ص فرمودند:


"آیا شما را به بدترین افرادتان آگاه کنم ؟"

 عرض کردند : "بله ای رسول خدا ."

فرمود : "بدترین افراد آنهایی هستند که به سخن چینی می روند و در میان دوستان جدایی می افکنند."


کافی ج 2 ص 369


****

عزیزم، 

اگر اینجا رو می خونی معنیش اینه که محرم بودی که آدرس اینجا رو بهت دادم. بهت اعتماد داشتم که بعد از بستن وبلاگ پر مخاطب قبلیم و ساختن یه کنج ساکت و خلوت، هنوز هم اینجایی. جایی که خیلی ها حتی نزدیک ترین ها ازش بی خبرن. اما الان تنها حرفی که دارم بهت بزنم اینه که نه تنها من، که خدا هیچوقت نمی بخشدت چون تو جزو پست ترین سخن چین هایی هستی که توی زندگیم دیدم! من اینجا رو نمی بندم و هنوز اینجا حرفامو می ریزم بیرون. تو هم هرچقدر دوست داری مطالب اینجا برای این و اون کپی کن و بینمون دعوا راه بنداز. من حقم رو جایی ازت می گیرم که هیچ راه جبرانی برات نمونده باشه و فقط خدا بینمون قضاوت کنه!