Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

ماگ خرسی و خوشبختی

اولین ولنتاین من و سین، توی دوران نامزدی مون بود. هیچکدوم از ما اعتقادی به ولنتاین و هیاهوش و دم و دستگاهش نداشتیم. ولی چون هنوز به شناخت کافی از همدیگه نرسیده بودیم، هرکدوم جداگانه پیش خودمون فکر کرده بودیم اگر به روی خودمون نیاریم، اونم تو اولین سال آشناییمون، ممکنه باعث دلخوری و قضاوت اشتباه بشه. یکی دو روز قبل از ولنتاین با هم بیرون بودیم و گذرمون افتاده بود به پاساژ اندیشه. اون زمان طبقه پایین پاساژ یه فروشگاه کادویی بود که ماگ های خیلی خوشگلی داشت. وایساده بودیم جلوی ویترینش که چشممون افتاد به یه ماگ سفید قد بلند با عکس معروف خرس قهوه ای که یه قلب صورتی رو محکم بغل کرده بود و روی یه بالشت قلبی نرم نشسته بود :) متوجهید که؟ خرس قهوه ای معروف! کلی وقت با هم به اون ماگ نگاه کردیم و تایید کردیم که خیلی خوشگله و بعدم از کنارش رد شدیم. (هنوزم این عادتو داریم که به تایید زیبایی خیلی چیزا میپردازیم ولی هیچوقت سمت خریدشون نمیریم!) 

فرداش من رفتم و همون ماگ رو برای سهیل خریدم. یادمه یه جعبه خیلی خوشگل داشت که توشو پر از گل شب بو کرده بودم. زیاد یادم نمیاد چه برنامه ای برای ولنتاین داشتیم. یادمه کار خاصی نکردیم. یه گشتی بیرون زدیم، فکر کنم یه غذایی چیزی خوردیم و بعدم اومدیم خونه ی ما. خوب اوج داستان اونجا بود که وقتی دوتایی کادوهامونو در اوردیم دیدیم که اِ! هر دوتامون همون ماگ رو برای هم خریدیم! حتی با اینکه اون ماگ سه تا طرح از خرس قهوه ای داشت، ولی ما دقیقا همون طرح خرس قلب به بغل رو خریده بودیم. حالگیری بود؟ اصلا. من خیلی هم خوشحال بودم. و تا امروز که یازده سال گذشته این دوتا ماگ هنوز از پر کاربردترین ماگ های خونه ما هستن.

فردای ولنتاین، ظهر خونه سین اینا دعوت داشتیم. اون موقع برادر سین هنوز مجرد بود اما ارتباطش با جاری فعلی من، از ارتباط من و سین هم قدیمی تر و جا افتاده تر بود! یادمه ازم پرسید: خوب! ولنتاین چه کردین؟ منم که ساده و خام، فکر میکردم الزاما هر سوالی ازم میکنن باید جواب بدم! و اگر سوالی رو بپیچونم یا با شوخی جواب بدم بی احترامی به طرف مقابله. خیلی صادقانه و با کمی خجالت گفتم که کار خاصی نکردیم و توی دو سه جمله روز ساده ای که داشتیم رو وصف کردم. برادر سین گوشه لباشو داد پایین، ابروهاش رو گرد کرد بالا و همینجور که سرش رو به بالا و پایین تکون میداد به حالت تمسخر گفت: چه ولنتاین جذاب و هیجان انگیزی! من خیلی جا خوردم. وقتی به سین نگاه کردم، حس کردم تو مخلوطی از سرخوردگی و خشم فرو رفته. 

بعدتر ها، تو تمام سالهایی که عضوی از خانواده سین بودم، همیشه رفتار برادر سین همینطور بوده. من یاد گرفتم دیگه زیاد از تفریحات و هیجانات دو نفره م با سین چیزی تعریف نکنم. ولی همچنان برادر سین از هر فرصتی برای القای حس اینکه شماها زندگی کسالت باری دارید استفاده کرده. منظورم رو اشتباه برداشت نکنید. من برادر سین رو خیلی هم دوست دارم. آدم پر انرژی، خلاق، باهوش ، موفق و خوش مشربیه. اما مدلش اینجوریه که عموما کسی رو قبول نداره. 

اوایل خیلی اذیت میشدم از این برخوردها. نه به این خاطر که باورم میشد ما واقعا حوصله سر بریم. که از نظر خودم، گرچه ما زندگی آروم و بی حاشیه ای داریم، ولی هیجانات کوچیک زندگی مون برامون خیلی انرژی بخش و رنگی ه. از این اذیت میشدم که چرا یه آدم انقدر باید تلاش کنه که یه حس منفی نسبت به زندگی ت بهت بده؟ نگاه آدم ها به زندگی و طبقه بندی ارزشها و اولویت هاشون با هم خیلی فرق میکنه. یکی شاید فقط با تفریحات خیلی خاص، غذا خوردن تو رستوران های خیلی خاص، کافی شاپ های خیلی خاص، یا سفرهای خیلی خاص احساس خوب و هیجان بهش دست بده. ولی من و سین با یه پارک صبح زود رفتن، با یه سفر یه روزه تا شمال، با کشف یه خوراکی جدید، با گرفتن یه عکس خوب، با خوردن صبحانه دوتایی، یا حرف زدن درباره ی یه مطلب جالب که صبح توی اینترنت خوندیم، حالمون خوب میشه. قرار نیست همه ادم ها مثل هم زندگی کنن. و قرار نیست اگر از سبک زندگی یه نفر خوشمون نمیاد مدام اینو به روش بیاریم. اینجا یکی از اون جاهاییه که اگر ادعای روشنفکری مون میشه، باید به سبک زندگی همدیگه احترام بذاریم. من واقعا سبک زندگیم با سین رو دوست دارم حتی اگر همه عالم بخوان بهم بگن که شماها مثل یه زوج پیر نود ساله، حوصله سر بر و کسل کننده اید :))



چند دسته ن!

آدم هایی که برای اولین بار از بارداریت با خبر می شن چندتا دسته ن. 

یه دسته شون صادقانه ذوق می کنن، تبریک می گن و برای خودت و بچه ت آرزوی سلامتی می کنن. دمشون گرم! 

یه دسته بعد از تبریک، بلافاصله توصیه های ایمنی شون رو مبنی بر انواع اصول تغذیه، اعمال مذهبی، سفارشات روانشناسی و غیره، شروع می کنن و عموما خیلی سخت میشه از برق کشیدشون! اطلاعات این گروه گاهی به درد می خوره و گاهی فقط اضطراب ادمو زیاد میکنه که نکنه من به اندازه کافی مادر خوبی نیستم؟! 

یه دسته هستن که هرجوری شده می خوان بهت فرو کنن که حدس زده بودن و خواب دیده بودن و حس کرده بودن و خلاصه واسه خودشون خانوم مارپلی هستن! یعنی جوری از کشف خودشون راضی ان که تا زخمت نکنن ول نمی کنن! :| 

دسته ی بعدی اونان که کوه نمکن! اینا به محض اینکه خبر رو می شنون سعی می کنن با این شوخی که "به بچه ت یاد بده کمتر برینه چون پوشک 100 تومنه" ، بهت یاداوری کنن که خیلی بامزه و به روزن و تو توی غار زندگی می کنی و از اخبار به دوری و خودت نمی دونی از پس فردا باید تو مغازه ها و داروخونه ها در به در یه بسته پوشک باشی! مرسی نمکدون که به استرس های یه مادر باردار می افزایی!

و در نهایت گروهی که فکر می کنن توی خونه تون آینه ندارین و از تغییرات ظاهری ت  بی خبری و لازمه که هربار که می بیننت قار قار بخندن که ای خدا دماغشو! :| وای خدا  صدای گرفته شو! :| هاها پای باد کرده شو! :| اینا واقعا گروه مورد علاقه من هستن و هر وقت اره برقی م اماده بشه اول اینا رو نصف می کنم :|


خلاصه که همه اینا رو با خنده بخونین و سعی کنین جزو گروه اول باشین. چون من و اره برقیم اصلا خنده مون نمیاد :|


پ.ن: دیشب رفتیم رستوران ژاپنی واسابی. و برای اولین بار سوشی خوردیم. خیلی تجربه بامزه ای بود. واقعا از چشیدن سوشی وحشت داشتم و فکر می کردم طعم ماهی ش منو بکشه. اما زنده م :)) البته من فقط تست کردم و غذای اصلیم پاین اپل چیکن بود که یه طعم تند و شیرین معرکه داشت و من عاشقش شدم. میخوام بگم هنوز تجربه های کوچیکی وجود دارن که شده واسه نیم ساعت حال آدمو خوب کنن و به آدم هیجان بدن :)

زیبا دماغ

همیشه فکر می کردم اگر زمانی باردار بشم مسائل معنوی رو برای خودم بسیار پررنگ تر می کنم. بیشتر قرآن می خونم، نمازهام رو اول وقت ادا می کنم، دعاهای بیشتری می خونم و ذکر می گم، سعی می کنم هرچیزی گوش ندم و هرچیزی نخورم، و هزاران کار خوب و محتاطانه ی دیگه. ولی الان می فهمم دوران بارداری قرار نیست که یه معجزه باشه. یه مادر توی این دوران همونیه که قبلا بوده. حالا شاید یه سری چیزای جزیی رو بتونه بیشتر رعایت بکنه. ولی نمی تونه یک شبه زیر و رو بشه. و اینکه آدم انتظار داشته باشه یوهو تبدیل به مریم مقدس بشه فقط تو سریال های ماه رمضون اتفاق میوفته :))

براتون گفته م دماغم شده قد کوفته تبریزی؟ :((( بسیار جالبه که توی اون دوره رژیم من و وقتی که بسیور خوش تیپ و لاغر شده بودم هیچ ملخکی منو به مهمونی دعوت نکردم. حالا که شده م بادکنک هلیومی مهمونی، عروسی، پاتختی، ولیمه مکه، دورهمی فامیلی، افتتاحیه انواع کافه و رستوران و فروشگاه و غیره و ذلک دعوت می شم! نمی دونم اینی که من دارم شانسه یا پی پی بچه :)))))) هرکی هم منو می بینه در برخورد اول و بعد از گفتن سلام، با یه لحن دلسوزانه و آخی ای می گه: مادری تو چهره ت نشسته ها! که منظورشون دقیقا دماغمه که وسط صورتم نزول اجلال کرده! خدایا چقدر سر بارداری خواهرم بهش خندیدم که خیک باد شده بود! من می دونم اینا همش آه اونه :|

به حدی دلم سفر می خواد که باورتون نمیشه. عکس بک گراند گوشیم عکس دونفره م با سین تو پارک ایل گلی ه. اخرای اردیبهشت. لاغر و خوشحال و فارغ البال! واسه من و سین خیلی سخت شده این تو خونه موندن. چون ما آدمهای پارک ضبح زود های روزهای تعطیل بودیم. ما آدمهای دوچرخه سواری و پیاده روی بودیم. ما امهای سفرهای یه روزه و یه دفعه ای بودیم. حالا انگار داریم واسه اسارت بچه داری آماده میشیم! خدایا طاقت بده :)))

دماغ قشنگم ازتون خدافظی می کنه :دی

نی نی سایت آخه؟ :))

یه چیزی بگم بخندین.

چند هفته پیش یه روز عصر سین که از سر کار برگشت، هنوز کامل لباساشو عوض نکرده بود که بی مقدمه پرسید: تو الان چند هفته ته؟ گفتم: سیزده. چطور مگه؟ گفت هیچی. آخه از نی نی سایت چندتا مقاله واسم ایمیل شده بود می خواستم ببینم هفته رو درست می دونم یا نه! 

خدایا! اگر بدونید چقدر خندیدم. تا مدتها هر وقت از سر کار می اومد می گفتم: از نی نی سایت چه خبر؟ مقاله جدید چی داری برامون؟ :)))))  

یعنی اصلا از نی نی سایت زنونه تر و خاله زنک تر داریم تو دنیا؟ :)))))


ولی جدا از اون شوخی ها و خنده ها، بهترین حس برای یه مادر باردار اینه که بدونه همسرش براش ارزش قائله و تمام مسائل مربوط به بارداری و بچه برای اون هم مهمه و پیگیره. سین واقعا تو این روزا همراه خیلی خوبیه و با تمام انرژیش برای من و دخترش وقت می ذاره :)

تغییر کنیم یا نکنیم؟

اتفاقی از مکالمه کوتاه من و سین، فهمید می خوایم بریم شهروند خرید کنیم. با صدایی که سعی می کرد آروم و منطقی به نظر برسه گفت: یکم خونه تون رو تجهیز کنید. مواد غذایی فاسد نشدنی مثل روغن، ماکارونی، مواد شوینده...از این چیزا بیشتر بخرید و نگه دارید. اوضاع داره خراب میشه. شماها جوونید دوره قحطی جنگ رو ندیدید. ماها تجربه داریم. الان مردم ریخته ن تو فروشگاه های بزرگ و دارن همه چیزو می برن. فکر آینده باشید...

من و سین بدون اینکه به هم نگاه کنیم هرکدوم به نحوی از شرکت توی این بحث امتناع کردیم و نه موافقتی نشون دادیم و نه مخالفتی. شهروند آرژانتین مثل بقیه جمعه ها شلوغ و پر هیاهو بود. قفسه ها پر بودن از مواد غذایی و شوینده و ظروف و غیره. سین تو هر ردیف داشته های خونه رو باهام چک می کرد که فلان چیز رو داریم؟ من یکم فکر می کردم و می گفتم اره، یا نصفه س ولی فعلا نیازی نیست، یا نه تموم شده یکی بردار. هیچکدوم اصراری به خرید زیاد نداشتیم. تو صف تسویه به چرخ های خرید مردم نگاه می کردم. اکثرا خریدهاشون شبیه خریدهای معمول یه خانواده بود. جز دو سه تا چرخ که مثلا ده دوازده تا شامپو لورئال دیدم یا پنج تا کیسه بزرگ پودر لباسشویی. تو مسیر برگشت از سین پرسیدم به نظرت خرید بیش از نیاز درسته؟ گفت نمی دونم به هرحال واقعیت جامعه س. داریم وارد فاز قحطی می شیم. گفتم پس اون بحث فرهنگی ش چی میشه؟ فرهنگ ما از کی از کجا باید درست بشه؟ اگر من و تو هم بخریم و تو انبار جمع کنیم با بقیه احتکار کننده ها چه فرقی داریم؟ خودمون نمی شیم دامن زننده به این موج؟ گفت نمی دونم و راه افتادیم سمت ماشین.

تو تموم مسیر برگشت به خاطره ای فکر می کردم که اتفاقا همین آدمی که به ما گفت بخرید و جمع کنید برامون تعریف کرد. اینکه دوستایی داشتن که تو آلمان زندگی می کردن. همسایه طبقه پایینی شون یه خانوم مسن بوده که اینا رو حساب فرهنگ ایرانی و محبتی که به بزرگ سالها دارن هوای این زن رو داشته ن. یه زمانی به گوششون می رسه که قراره برنج گرون بشه. اینام می رن به جای یه کیسه برنج سه تا می خرن. یکی هم می برن برای این خانومه و براش توضیح می دن که برنج قراره گرون بشه. خانومه برنج رو قبول نمی کنه و با تلخی خیلی زیاد می گه یا برید برنجها رو پس بدید یا زنگ می زنم به پلیس که به جرم احتکار ببره باباتونو دربیاره! 

تعجب کردید نه؟ منم وقتی شنیدم تعجب کردم. برای مای ایرانی جهان سومی خیلی عجیبه که برای یه کیسه برنج زنگ بزنی پلیس و بگی طرف داره احتکار می کنه. چون ما هیچوقت فکر نمی کنیم تغییر از ما شروع می شه!