Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

در ذات من است!

این منم. و این "من" خیلی وقتها سین، و از شما چه پنهون، یه وقتا خودم رو کلافه می کنه. من می رم کمک خواهرم که مهمونی داره، می رم اون سر شهر براش خرید می کنم چون بچه ی کوچیک داره و نمی تونه خودش بره، وقتی دوستام مریضن می رم بهشون سر می زنم، برای غاقلگیری روز تولدشون نقشه می کشم، اسباب کشی دارن می رم کمکشون، برادر کوچیکشون سوال کامپیوتری داره می رم خونه شون، مفت و مجانی از خودشون و بچه هاشون عکس می ندازم، تو مهمونیا اولین نفر برای سفره انداختن بلند می شم، واسه آدما سرچ های اینترتی می کنم، جاشون می رم سر کلاس درس، داوطلبانه برای مدرسه طراحی کارنامه و پلی کپی و وبلاگ می کنم، می رم کمک همکارم که می خواد بُرد زبان رو تزیین کنه،  آدمای غمگین رو می برم بیرون... با هم راه می ریم و حرف می زنیم و چایی می خوریم، اگه ماشین زیر پام باشه هرکسی که هم مسیرم باشه می رسونم، چه بسا راهمم یکم دور می کنم تا اون آدم تو گرما و سرما نمونه، بیرون که می رم چیزای کوچیک می بینم که انگار اسم دور و وری هام روشون خورده، دستکش های کوچولو، جوراب های مردونه، روسری ای که مادر شوهرم عاشق رنگشه...همیشه کنار خریدهای خودم یکی دو تا تیکه واسه دیگرون می خرم...
بعد خودم تنهایی اسباب کشی می کنم، مامانم دو روز بعد می فهمه من مریض بوده م، خیلی کم پیش میاد هدیه ی غافلگیرانه به دستم برسه، وقتی غمگینم یوهو همه ی دنیا ناپدید می شن، مهمونی هام رو تنهایی می دم، اگه یه روز نمی تونستم سر کلاس برم هیشکی پیدا نمی شد جام بره چون همه کارای مهم تر داشتن!
اینا رو نمی گم که بگین وای تو چه ماهی! وای تو فرشته ای دیگران دیو ان! یا بگین چقدر خود شیفته ای. اصلا بیاین هیچی نگیم. منصفانه بخوایم نگاه کنیم من خودم هیچوقت درخواست کمک نمی کنم و این ایراد منه! نه دیگران. من اگر یاد بگیرم کمک بخوام انقدر توی همه چیز تنها نیستم. از طرفی با خودم می گم چه جوریه که وقتی یه کسی نیاز به کمک داره من خودم داوطلب می شم؟ قبل از اینکه طرف حتی دهنش رو باز کنه!! مگه این نیست که از هر دست بدی از همون دست می گیری؟ پس اطرافیان چرا منو نمی بینن؟
بازم اینا مهم نیست. اصلا حرف من این نیست. گفتم سین رو کلافه می کنم. چرا؟ چون سین آدم منطقه. آدم حساب و کتابه. عصبانی می شه از دستم. میگه فلانی اومد کمکت که می ری کمکش؟ فلانی به دادت رسید که به دادش می رسی؟ چرا همش تو خودت رو به زحمت می ندازی؟ از شما چه پنهون یکی دو بار دعوای اساسی مون شد! سر اینکه من می گفتم من دوست دارم این کارو بکنم. و اون می گفت احمقانه ست! حق می دم بهش. اون که توی دل من نیست حال منو بفهمه. من وقتی تنها می مونم می گم دیگه قید فلانی رو زدم. ولی به محض اینکه احتیاجش رو می بینم همه چیز یادم می ره.
نمی دونم ریشه ی روانی این قضیه چیه. شاید من در ناخودآگاهم از قربانی بودن خوشم میاد. شایدم از این خوشم میاد که کارای محیر العقول بکنم تا آدما از من تشکر کنن. یا بهم مدیون بشن. البته من آدم منت نیستم اصلا. بازم می گم. من کاری رو می کنم که دوست دارم. اگه تو مود ظرف شستن نباشم محاله خونه ی مادر شوهرم دست به ظرفا بزنم. تعارف هم با دلم ندارم. نمی دونم. شایدم دیدن شادی تو چهره ی دیگران رو دوست دارم. دیدن چهره ی دوست غمگینی که بهم لبخند می زنه و می گه حالش بهتره. یا چهره ی خسته ای که می گه خیلی کمکم کردی. یا شنیدن اینکه من اگر بودم هیچوقت اینکارو برای تو نمی کردم. 
به هرحال دلیلش هرچی که هست توضیح دادنی نیست. و عکس العمل های سین فقط باعث شده خیلی وقتا براش نگم که چیکار کرده م. چون می بینم اذیت می شه. احساس می کنه از من سواستفاده می شه و طاقتش رو نداره. ولی راسش رو بخواین من فکر می کنم تا ابد جریان همینجوری می مونه. چون من از کمک کردن به آدما، اونم وفتی هنوز ازم نخواستن لذت می برم. و البته احمق هم نیستم! بودن کسایی که زیادی ازم سواری کشیدن و من ازشون بریدم. چون اصلا ارزش رفاقت رو نمی دونستن. اما کسی که منو روحی ساپورت کنه، همیشه حمایت منو پشتش داره. حتی اگر فیزیکی به دادم نرسه.

دیسگاستینگ پیپل!

بخوام علمی به قضیه نگاه کنم باید زندگیم رو (در این مقوله ی خاص) به سه قسمت تقسیم کنم! ... آنچه بودم - آنچه شدم - آنچه هستم! ...


1. چه بودم؟

دنیای ذوق و هیجان! واسه همه چی. نه تنها برای دار و درخت و آسمون و پرنده ها و بهار و زمستون و اینا ، که واسه ی آدمها و هرچیز زیبایی که بهشون مربوط می شد. هر اتفاق خوبی که براشون می افتاد. هر رنگی که به رنگ هاشون اضافه می شد. حتی در ظاهرشون. .... - فلانی چقدر کفشات خوشگلن!   ... - فلانی عاشق بوی عطرت شدم!  ... - وای فلانی چقدر دفترهات باحالن!  ... - ای خدا گوشواره هاشووووووو! ...و...و...و... 


2. چه شدم؟

دنیای بی ذوقی و بی تفاوتی! نسبت به هیچ چیز عکس العمل نشون نمی دادم. و حتی عکس العمل دیگران رو سرکوب می کردم! درست  عین رفتاری که باهام شده بود! که وقتی از چیزی تعریف می کردم جوری از بالا به پایین بهم نگاه می کردن که یعنی خیلی ندید بدیدی!! الان این لباس ساده ی مارک دار خدا تومنی من ذوق کردن داشت؟ سفر خارج رفتن من اینهمه هیجان زده شدن داشت؟ آخه اینم پرسیدن داره که از کجا پیرهنم رو خریدم؟ گیرم بهت بگم کجا تو مگه می شناسی؟! ...و...و...و... انقدر با این نگاه ها یخ زدم که خودم شدم یه تیکه یخ. هرکی بهم گفت مانتوت چه خوشگله، کیفت چه بامزه س، یه مرسی خسک و رسمی بهش گفتم که اونم حس من بهش دست بده! درد منو بکشه! بفهمه نباید تعریف بکنه بیخودی! که مثلا پاچه خاری بشه لابد!


3. چه هستم؟

ترکیب ناهمگون دو حالت بالا! از یه جایی به بعد دیدم نمی شه اینجوری زندگی کرد. نمی تونم ذوقم رو خفه کنم چون دوست دارم از آدمها تعریف کنم. و همه مثل هم و همه از دماغ فیل افتاده نیستن. پس دوباره شروع کردم به تحسین کردن اطرافیانم. به ذوق نشون دادن. اما منِ ملامت گرم هنوز از درون بهم سقلمه می زنه! دهن رو که میام باز کنم با آرنجش می کوبه تو لب و دندونم که احمق! تعریف کردن داره این؟! الان فکر می کنه چه خبره! یه وقتا محلش نمی ذارم. با همون لب و دهن خونی لبخند می زنم و تحسین می کنم. یه وقتا انقدر دردم میاد که اصلا یادم می ره به طرف چی می خواستم بگم. زل می زنم به گردنبندش و تو سکوت از کنارش رد می شم!



بعضی از آدم ها برش خیلی خیلی ناچیزی رو تشکیل می دن. اما انقدر تلخ و گند و ناهماهنگن که تو کل طعم زندگیت تاثیر می ذارن! کافیه یه بار برن زیر دندونت!

متولد ماه دی

من آدم روابطم. آدم آدمها. آدم دوست ها. آدم فامیل. با آدم ها که هستم شادم. من آدم اجتماعم.


حرف روز تولد بود. و صفحه ی "متولدین دی ماه" در فیص بوک. و اینکه بعضی وقت ها نوشته هاش چقدر شبیه ما دی ماهی هاست. که ناراحت نمی شیم، نمی شیم، نمی شیم، اما وقتی آدمی، رابطه ای، دوستی از چشممون بیوفته به طرفه العینی از زندگیمون حذف می شه. بعد دردم اومد. از به خاطر آوردن رفاقت هایی که بیش از توانم حتی براشون خرج کردم. و آدمهایی که قلبم براشون می لرزید از بس که دوستشون داشتم. اما افتادند. یک دفعه. هزار تیکه شدند. بعد هم رفتند قاطی خاکروبه ها. یک دی ماهی وقتی به این مرحله می رسه خیلی درد می کشه. انگار که عزیزش رو زیر خاک بکنه. من آدم روابطم. دردم میاد که روابطم رو خاک کنم. اما یک دی ماهی، مغرور هم هست. هیچوقت با غرور یک دی ماهی شوخی نکنید. دی ماهی تحمل بی محلی نداره. یکهو رو برمی گردونید و می بینید کنارتون نیست. توی سکوت رفته...





ایمیل

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.

وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد به همین خاطر تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده می مردند.

ازاین رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است. و این چنین توانستند زنده بمانند....

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.

وقتی تنهاییم دنبال دوست می گردیم ؛ پیدایش که کردیم دنبال عیب هایش می گردیم ... وقتی که از دستش دادیم در تنهائی دنبال خاطراتش می گردیم ...