Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

چه کسی شیشه ی نمک مرا جا به جا کرد؟؟

همیشه توی اسباب کشی و چیدن وسائل خونه، یکی از سخت ترین کارها پیدا کردن مکان مناسب برای قرار دادن هر وسیله توی آشپزخونه ست. اینکه قابلمه ها کجا باشن که دسترسی بهشون آسون باشه، بشقاب های دم دستی توی کدوم کابینت باشن، لیوان ها حتی، ادویه ها، روغن و برنج و غیره. همیشه هم باید چند ماهی بگذره تا آدم اصطلاحا جا بیوفته و وسائل رو جوری بچینه که دقیقا توی جایی که باید باشن.
من یکی از کابینت های بالا و بغل هود رو برای شیشه های حبوبات و نمک و شوید خشک و اینا انتخاب کردم. طبقه ی بالای بالا رو گذاشتم برای شیشه هایی که خیلی کم به کارم میان و بیشتر مخصوص نگهداری مواد خشکن. طبقه ی وسط رو یه ردیف از حبوباتی گذاشتم که به کار میان اما دیر به دیر. و ردیف جلوش رو با شیشه ی نمک و نبات و سبزی خشک پر کردم. موند طبقه ی پایین که تمامش رو شیشه های حبوباتی مثل لوبیا و نخود و عدس و غیره چیدم.
آخرای شهریور بود که مشغول خونه تکونی نیم سال شده بودم و همه چیز آشپزخونه رو ریخته بودم وسط و داشتم توی کابینت ها رو دستمال می کشیدم. وقتی به این کابینت رسیدم، یوهو یه نکته ی فلسفی ای از مغزم عبور کردم که تا شب غش غش به خودم و خنگی خودم می خندیدم! شماها چند بار در هفته آشپزی می کنید؟ از این دفعات آشپزی چند بارش برنج آبکشی یا ماکارونی می پزید؟ من که خیلی زیاد! چون سین خیلی اهل غذاهای نونی و سوپی نیست. یه سوال دیگه. چند نفرتون هستین که مثل من و سین طبع سردی داشته باشین و یکریز مجبور باشین نبات داغ یا چایی نبات بخورین که حالتون جا بیاد؟ من که اگر بخوام امار بگیرم شاید بیشتر از هفت بار در هفته پیش میاد که سردیمون می کنه و نبات لازم می شیم.
خوب...وضعیت کابینت های جدید رو که می دونید. بلند و در ارتفاع زیادن. یعنی جوری که برای من با این قد کوتاهم (:دی) عملا فقط طبقه ی اولش در دسترسه و شاید به بدبختی دستم به ردیف جلویی طبقه دوم هم برسه :)) حالا تصور بفرمایید که با وصفی که از  جایکاه شیشه ی نمک و نبات و قد و بالای بلند کابینت و قد و بالای کوتوله خودم کردم، روزی چند بار باید خودمو می کشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدم یا می رفتم روی چهارپایه سبز معروفمون که دستم به مواد مورد نظرم برسه؟؟ و جالب اینجاست که توی این شیش ماه حتی یه بارم فکر نکرده بودم که خوب میشه جای شیشه های طبقه ی دوم رو با طبقه اول عوض کرد لامصب :))))
راسش زندگی بعد از اینکه من اون کابینت رو از سر نو چیدم خیلی دلپذیرتر شد :))  و من هم از این تجربه یه درس بزرگ گرفتم. اینکه خیلی وقت ها ماها به محدودیت ها و سختی های زندگیمون عادت می کنیم. جوری که حتی خودمون متوجه نمی شیم که با یکم جا به جا کردن مسائل میشه شرایط رو خیلی راحت تر و زندگی رو شیرین تر کرد. انقدر همه چیز برامون عادی می شه که نمی فهمیم فلان مسئله واقعا آزار دهنده ست و باید اصلاح بشه. 
فکر می کنم وقتشه یکم به دور و ورمون با دقت بیشتری نگاه کنیم. شاید با یه جابه جایی ساده بین شیشه نمک و شیشه ی لوبیا، زندگیمون از این رو به اون رو بشه!!

Slice of Life

از خیلی وقت پیش تو فکرم بود هر از گاهی عکس هایی بذارم که روایتگر زندگی و روزمرگی هام باشن و با برچسب "slice of life" از بقیه ی پست ها جداشون کنم. بعد یوهو درگیر سریال دکستر شدم و دیدم اسم قایق اونم دقیقا همینه! slice of life!! ترسیدم منم قاتل زنجیره ای شم! :|


برش اول: آشپزخانه ی رویایی من