Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

احیای امسال


"شب قدر خود را چه کردید؟" ...

شب اول کلی فکر تو سرم داشتم. بزرکترین گزینه م رفتن به محلس آقای انصاریان بود. می تونستیم قدم زنون، با یکم پیاده روی مثلا نزدیک بیست دقیقه برسیم به خیابون ری و روی زیر اندازمون بشینیم و قاطی بقیه ی مردم، دوتایی کنار هم توی مراسم شرکت کنیم. و من با این حباب شادی بسیار خوش بودم تا صبحی که پق! سین ترکوندش! گفت بریم دماوند! گفتم امروز؟ من شب می خوام برم احیا، خسته میشیم خیلی. رفت تو هم. عصبی شده بودم. یه ریتم خیلی واضح و ثابت  و بدیهی توی زندگی من - رفتن به مراسم احیا - داشت به هم می خورد! چرا؟ به خاطر تفاوت ها! به خاطر اولویت ها و تربیت خانوادگی بسیار متفاوت، که باعث میشه فامیل شوهر من هیچگونه آشنایی با ریتم زندگی مذهبی ما نداشته باشن. "احیا" برای من یه اولویت بود که تمام برنامه های زندگی، از ساعت خواب تا برنامه ی مهمونی تا حال و هوای معنویم رو تحت الشعاع قرار می داد. اما برای اونها این قضیه اولویت نبود. اولویت، استفاده از هوای خوب باغ برای دور همی فامیلی بود. 

عصبی شده بودم و بهم ریخته بودم. نه فقط به این خاطرکه برنامه ریزی بدون هماهنگی اونها، به کل برنامه ثابت شبهای احیای ما رو بهم ریخته بود. به این خاطر که می دونستم خاله سین از شهرستان اومده و سین جقدر دلش می خوادپیش جمع خانوادگیش باشه و من نمی خواستم به خاطر یه اولویت مذهبی سین رو دلتنگ و بدخلق کنم تا بعدها این دلتنگی و بخلقی بیاد و بچسبه به مذهب! نمی خواستم از شب قدر عصبانی باشه به جای من! 

سعی کردم به خودم مسلط باشم و عکس العمل تندی نشون ندم و به آرومی توضیح دادم که من برام خیلی مهمه توی مراسم احیا شرکت کنم. و این رو هم می فهمم که تو دلت می خواد خاله ت رو ببینی. گفت برای احیا برت می گردونم. زود بلند میشیم. گفتم مگه شوخیه؟ بریم تو جاده و برگردیم بعد بریم احیا؟ مگه بیدار می مونیم؟ ... هرلحظه بیشتر تو هم می رفت. گفتم بیا بنا رو بذاریم بر اینکه تو صد در صد می ری دماوند. پس تا عصری به من فرصت بده که من فکر کنم ببینم باهات میام یا نه. ... قلبم فشرده شده بود. احساس می کردم چیزی به زور بهم تحمیل شده که اصلا  و ابدا دلم نمی خواست! "برنامه ریزی از طرف ما بدون نظرخواهی از ما!"

همون موقع صدای اذان ظهر بلند شد. شاید برای اولین بار به محض شنیدن اذان با تمام وجود پرواز کردم سمت خدا! :)) نمازمو با بغض زیاد خوندم و سلام رو تموم نکرده پقی زدم زیر گریه. که خدایا! من از اول ماه رمضون دارم برای حال خوب تو شب احیا دعا میکنم. آخه این چه ازمایشیه دیگه؟ اگه نرم دلخوری سین باعث میشه تمام حال خوشم برای احیا بپره. اگر برم شبی رو که اینهمه براش انتظار کشیدم از دست می دم. بعد با حس خشم بعدش چه کنم؟ :(

یوهو انگار یه در به روم باز شد. یاد مسجد جامع دماوند افتادم که چقدر با صفاس. که چقدر دوستش دارم. که مدتهاست دلم میخواد تو محوطه ش با اون باد خنکش وایسم و زل بزنم به چراغای شهر. دلم باز شد. جانمازو جمع کردم و با لب خندون رفتم پیش سین و گفتم: بریم! احیا م بریم مسجد جامع! :)

رفتیم دماوند. افطار رو تو جمع فامیلی خوردیم. و نزدیک ساعت دوازده بلند شدیم. تو ماشین که نشستیم تو نور ماه چشمای قرمز سین رو دیدم که از زور خواب نیمه باز بود. گفتم بریم: تهران. گفت: پس مسجد جامع؟ گفتم: اینجوری چی از احیا میفهمی؟ خواب خوابی. بعدم نصفه شب بیایم تو جاده؟ خیلی خطرناکه. .. یه تشکر عمیق تو لبخندش نشست. برگشتیم تهران. شب احیام با آقای انصاریان برگزار شد. پای تی وی... با حال خوب....خوابمم نگرفت :)


پ.ن: دیشب رفتیم مجلس حاج آقا حسینی، حسینیه کاشانیها تو‌ظفر... اونجا تنها جاییه که سین با رغبت میاد :)) حرفاش قشنگ بود. به نظرم اگر شماهام مشکل منو دارین که همسرتون هیچ جا نمیاد، ببریدش مجلس حاج آقا حسینی. مطمئن باشین جذب میشه :)

اغما!

حال بلاگفا حال مریض در حال اغمایی ه که بعد از چند ماه تنها پیشرفتی که داشته این بوده که خودش بتونه نفس بکشه و به دستگاه نیاز نباشه. اما کی به هوش میاد؟ خدا داند! وقتی به آرشیو اونهمه سال خرسی بودن فکر می کنم قلبم به درد میاد. تمام جوونی و شیطنت من تو اون وبلاگ زندانی شده . حس می کنم بچه مه که تو چنگال یه دیو زشت و وحشی گرفتار شده. من سال ها توی سر رسید یادداشت روزانه می نوشتم. سالهاااااااااا. و زیااااااااااد. سالی راحت چهار تا سر رسید رو پر می کردم. اما بعد از ازدواجم و وقتی مجبور شدیم خونه ی پدری رو بفروشیم، تو اسباب کشی مامانم، یه گونی بزرگ برداشتم و هرچیییییییییییییی سر رسید داشتم، به جز یه دونه که مال هشت سالگیم بود ، ریختم توش، درش رو گره زدم و بردم گذاشتم سر  کوچه! حس غم، ترس و تهی بودن می کردم. انگار که هیچ گذشته ای نداشتم. اما در عین حال سبک بودم. از زیر باز غم های زیادی نجات پیدا کرده بودم. و بعد دیگه ننوشتم! نوشتن مثل آب که بعضی از لکه ها رو به جای پاک کردن ، بدتر تثبیت می کنه، غم هام رو عمیق تر و زخم هام رو دردناک تر می کرد. من نوجوون دردمندی بودم. حتی اوایل جوونی م رو با زخم های زیادی سر کردم. اما از وقتی نوشتن توی سررسید و عریان بودن نسبت به حس هام رو کنار گذاشتم انگار دردها گذری تر شدن. نمی گم دیگه هیچ غمی ندارم. ترسی ندارم. زخمی ندارم. نه. هستن. زیاد هم هستن. اما ازشون رد می شم. وقتی یه خوشی کوچیک میاد سراغم بهش آویزون می شم و خودم رو پر می دم تا هرجا که اون خوشی منو ببره. نوشتن باعث می شد تو غمم غرق بشم. گاهی به خودم می اومدم می دیدم ساعت هاست خودگار توی دستم رو نگاه می کنم اما چیزی نمی نویسم. چون انقدر غرق در درد و دلسوزی برای خودم بودم که نوشتن از پس تخلیه حس های منفی م بر نمی اومد.


اینا رو گفتم که برسم به اینجا. "وبلاگ برای من فرق می کرد!" وبلاگ ناخودآگاه سانسور داره. نه سانسور به معنای ازار دهنده ش. به این معنا که تو ی نویسنده برای حس خواننده ت ارزش قایلی و نمی خوای با پست های ناله ی پشت سر هم اذیتش کنی. می بینی که وقتی شارژی اونام سر حال ترن پس سعی می کنی سرخوشی  ها رو ثبت کنی. برای همینه که می گم دلم برای آرشیوم می سوزه. چون قسمت های خوب زندگیم توش پنهانه. مثل سررسید هام نیست که بگم فکر می کنم ریختم تو گونی و گذاشته م سر کوچه! واقعا نگرانشونم :(


پ.ن: با همین بلاگفای توی اغمای وضعیت نامشخص، دوباره وبلاگستان یه رونق بی جونی گرفته. بلاگفایی ها دوباره دارن می نویسن و این خیلی خوشحال کننده س :)


پ.ن.ن: مامانم و خواهر بزرگترم و خانواده ش دارن ده روزه می رن مشهد. سین هم تعطیلات قدر رو می خواد بره اصفهان. من در تهران به صورت یالغوز سرگردونم که شب قدر کجا برم :)) آی ایها الناس، برای یک خانوم تنها که قراره نصفه شب تنهایی بره احیا کجا رو پیشنهاد می دین که هم بشه ماشین برد و جا پارک پیدا کرد هم خیلی دیر شروع نشه و دیر تموم نشه، هم جاش پرت و پلا نباشه؟