Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

بغضم میگیره...

نشست تو ماشین، دستانش می لرزید، بخاری رو روشن کردم، گفت: ابراهیم ماشینت بوی دریا میده!

گفتم: ماهی خریده بودم.گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمی ده! گفتم:هر چیزی موقع مرگ بوی اون جایی رو می ده که دلتنگشه...

گفت: من بمیرم بوی تورو میدم



"سیامک تقی زاده"

یا غیاث المستغیثین!

قضیه اونجایی دردناک می شه که طرف بخواد با خود قرآن بهت ثابت کنه روزه واجب نیست! خدایا کجا داریم می ریم؟

یکم محرمانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هیس! بچه خوابه!

من چرا انقدر ساکتم؟ چرا هیچ حرفی برای زدن ندارم؟ این خوبه یا بد؟

سرش کو؟ تهش کو؟

من هیچوقت آدم لیدری نبوده و نیستم. هیچوقت گل یه جمع نبوده و نیستم. من همیشه کنج خلوت حاشیه رو به شلوغی و هیاهوی مرکز ترجیح می دم. من به آدم های بولد (bold) نزدیک می شم. نه به خاطر اینکه با اونها بودن منو معروف می کنه یا باعث می شه به چشم بیام. به این خاطر که بودن با آدم های توی چشم، مخفی شدن از نگاه ها رو آسون تر می کنه. چون وقتی پروژکتور میوفته رو این آدما تو خیلی راحت می تونی تو سایه شون گم بشی. من وقتی می رفتم سر کلاس درس عذاب می کشیدم. چون بیست جفت چشم فقط منو می دیدن! و این حس عریانی بهم می داد. روم نمی شد بهشون امر و نهی کنم. باهاشون رفیق می شدم و زیر سایه ی این رفاقت ترسم رو از دیده شدن پنهون می کردم. من الآنشم معذبم. وقتی دوستم اصرار می کنه توی آماده سازی سفارشات نمدیم ور دستم کار کنه. نمی تونم بهش بگم من بلد نیستم نقش رئیسا رو بازی کنم. که من از بچگیم کار تیمی رو یاد نگرفته م. بعدم از یه جایی به بعد زندگی زارپی گذاشت زیر گوشم که همــــــــــــــــــه ی کارات رو خودت بکن و امید به هیشکی نداشته باش! منم از اوونور بوم افتادم و حتی تعاملات درست رو هم با آدما از دست دادم. که یه پروژه ی کوفتی دانشگاه رو نتونستم با کسی هم تیم بشم و کار دو نفر رو تنهایی به دوش کشیدم. بدبختی زیر دست هم نمی تونم باشم! تحمل امر و نهی هیچ احد الناسی رو ندارم! تحمل جواب پس دادن و اضطراب تحویل کار به بالا دستی و گزارش کارکرد تقدیم کردن! اصلا همین شد که من مدرسه رو ول کردم و چسبیدم تنگ یه اتاق دوازده متری و خودم رو غرق کردم تو کوه نمد و نخ و سوزن و قیچی. که خودم تنها باشم. نه لیدر باشم نه زیردست. هنوزم موقع تحویل کار اضطراب می گیرم اما کنترل همه چیز تو دست خودمه. طرف حسابم مشتریه نه رئیسم. در کل از شرایط الانم راضی ام. سفارشها خیلی زیاد شده ن و دوستای مجازیم هر روز بیشتر و بیشتر می شن. اومده م تو راهی که سالها قبل باید می اومدم. هنر! درسته که هنوزم معتقدم من استعداد نقاشیم رو هرز دادم. ولی الان می بینم هرچی که توی این چند سال یاد گرفته م یک باره به کمکم اومده. مثلا زبان انگلیسی که چهار سال وقت صرفش کردم و عکاسی که شده بنیان کارم. این روزا همه ش یاد حرف سین می افتم که یه بار بهم گفت آموزش تنها چیزیه که ارزش داره آدم براش خرج کنه. چون هیچوقت از بین نمی ره و همیشه یه روزی یه جایی به کار آدم میاد. 

من این پست رو همینجا رها می کنم. بدون اینکه حرف اصلی رو زده باشم. راسش یوهو ذهنم انقدر آشفته شد که یادم رفت سر رشته کجا بود و قرار بود به کجا برسه!!!