Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

بهانه های کوچک خوشبختی

یحتمل من تنها عضو گردش امروز هستم که خاطره شو تو نوشته هام ثبت می کنم!


***


جمله ای رو که محیا برای معرفی خودش کنار وبلاگش نوشته، خیلی دوست دارم..."آدم زیاد خاصی نیستم، اما خاصیت های خودم رو دارم!" همه مون همینیم. چیزی که وبلاگنویسی بهم یاد داده اینه که همیشه یه نفر هست که مثل تو فکر کنه، مثل تو حس کنه یا مثل تو قضیه رو ببینه. 

مقدمه ی بی ربطی بود. اما وقتی اومدم بنویسم "آدم عجیبی هستم که وقتی اضطراب دارم خوابم می گیره و ضعف می کنم"، یادم اومد که ممکنه خیلی ها اینجوری باشن و این اصلا عجیب نیست! پس می گم که طبق معمول یک ساعت مونده به یه کار مهم، چنان ضعفی منو در برگرفت که یه لحظه یادم رفت تا یازده صبح خواب بودم :|

گفته بود "خودم هستم. بانو، نیل و فاطی." و من اضطراب داشتم! نه از دیدن آشناترین مجازی ها. که از دیده شدن خودم! مثه وقتایی که تو بچگیم حواسم پرت می شد و بدون روسری از اتاق می اومدم بیرون و یوهو با عکس العمل اطرافیان که حجابت کو خانوم کوچولو؟، می دوییدم و خودمو تا آخر شب یه گوشه قایم می کردم! همینقدر از این عریانی می ترسیدم. ولی با خودم عهد کرده بودم که اینبار هرچی هم که پیش اومد جا نزنم و سر قرار حاضر بشم...پارک هنرمندان!

اس ام اس زدم به نیل که قرار کجای پارکه، ولی جواب نداد. از آقای جیم پرسیدم و همچنان جوابی در کار نبود. نشسته بودم روی یه نیمکت و کف دست هام عرق کرده بود. اگر بخوام اسم دیگه ای برای این پارک بذارم، "پارک منتظران" رو براش انتخاب می کنم.تا دلتون بخواد آدم های منتظر و سرگردون مثل من، تو سوراخ سمبه های این پارک چمبره زده ن! 

اس ام اس اومد که رستوران. بلند شدم و رفتم تا دم حوض و یوهو تو همون سرگردونی و اینور اونور رو نگاه کردن، از پشت شیشه چشمم افتاد به آقای جیم! خیلی خوبه که دوستای مجازی آدم، توی فیص بوکشون مجازی نباشن! نه اینکه مثل من یا عکس پروفایلشون یه خـ ـرس باشه یا یه کف دست :))

سر میز به غیر از آقای جیم، فاطی بود و سوسن عزیز و همسرش امیر آقا. نیل با تاخیر بیست دقیقه ای و بانو بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدن. (آبروتون رفت بدقولا! :دی) من قبل از اومدن نیل با اون دوربین آنالوگ کنون لعنتیش، بیست دقیقه وقت داشتم با فاطی و سوسن آشنا بشم. فاطی که سمبل یه دختر اروم و مهربون و محجوب بود و سوسن که در نگاه اول اعتماد به نفس بالاش و گرمای خنده هاش و رک بودن دوست داشتنیش منو خیلی جذب کرد. جالبه که من آدم های رک رو دوست ندارم. اما رک بودن سوسن یه جور خیلی خوبی بود. از اون رک بودن هایی که دوستانه ن نه خصمانه. که هرکسی ممکنه توی زندگیش جای همچین دوست رکی خالی باشه. یکی که وقتی اشتباه می کنی به روت بیاره مثلا. و تو مطمئن باشی انقدر دوستت داره و براش مهمی که بهت گفته. (الان یه لحظه خیلی دلم خواست سوسن با من دوست بشه ^_^ )

و نیل! همونقدر پر از شیطنت، همونقدر لطیف و بهاری (با اون کفشاش!) و با همون خنده ی دوست داشتنی، که توی فضای مجازی و فیص بوک هست. و بانو، که قابل مقایسه با شخصیت وبلاگیش نیست و برخلاف تصوری که ازش به عنوان یه آدم جدی و ترسناک هست، بی نهایت مهربون و گرم و بجوشه. جالب اینجاست که من وقتی از در رستوران رفتم تو فاطی فکر کرده بود من بانو ام. نیل هم وقتی وارد شد، از دور همین فکرو کرد :)) فاطی که می گفت شما دو تا دوقلویین :)

و آقای جیم، که ایشون هم برخلاف وجهه ی آروم و ساکت و مظلومی که تو وبلاگشون دارن، بسیار هم پر شر و شور و خنده رو و پر شیطنت تشریف داشتن ;)

و خوب من چیزی در وصف امیر آقا نمی تونم بگم. چون خیلی ساکت بودن و با لبخندشون جمع رو همراهی می کردن. بعدم که به خاطر کمبود جا آقایون از ما جدا شدن و ما خانوما هم ول کن میز غذا نبودیم :))


راسشو بخواین تعریف کردنی زیاده. ولی می ترسم گفتنش از مزه بندازتش. در همین حد بگم که امروز خیلی خوش گذشت. من خیلی بیشتر از چیزی که تصور می کردم توی این جمع احساس راحتی و تعلق داشتم. اصن همین که سه نفر مون  عشق عکاسی بودیم خیلی تو روحیه من تاثیر گذاشت :))))   (دارین معیار دوستی منو؟؟) خلاصه یه جوری خوش گذشت که زنگ زدم وقت دکترم رو کنسل کردم و بعد از قرار، بین مریض برای ویزیت رفتم ^_^

تو این سال های وبلاگ نویسی خیلی کم قرار وبلاگی گذاشته م  و خدا رو شکر همه شون خیلی خوب بودن. ولی امروز یه چیز دیگه بود! مرسی بچه ها :)

نظرات 12 + ارسال نظر
نیل دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 13:49 http://nili6h.blogfa.com

:* دوست دارم ، لالای لای :))
ایمیلتو بگو ، لالای لای

نیییل :))))
الان می گم :دی

سوسن جعفری دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 09:46

ای وای من مریم جان! خیلی ترسناک بودم یعنی؟

ترسناک؟ سوسن جان ترسناک؟ من اصن عاشقت شدم بس که ماه بودی ^_^

[ بدون نام ] دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 08:01

شرمنده این نظر برای پست بالاست، نوشته بودمش فک کنم در حین إرسال من نظرات رو بستی، الآن دودلم إرسال کنم یا نه ولی خوووو....

میدونی مریم... یه موقع هایی میگم کاش توی نوجوونی که ذهنم داشت با رمان ها و فیلم ها درباره " مرد آینده " شکل میگرفت ، همچین حرف هایی زده میشد یا بهتر از اون دیده میشد :"بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید."
تا توقع سوپر هیرو بودن ریشه ندوونه تو ذهنم...

+ من با خوندن این مطلب یاد همسرم و مظلومیتش :)افتادم, صد البته که دامنه شمولیت بیشتری داره و أقوام همسر رو هم در بر میگیره :))))

+ پرفکشنیست بودن هم مزید بر علت ِ !!!

اسمتم که ننوشتی :))

نرگس دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 02:50

این بار اگه اومدم تهران مطمئن باش یه قرار می ذارم اگه هنوز دوست داشتی همو ببینیم البته ..:)

حتما نرگس. من خیلی خوشحال میشم.

دزی دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 01:11 http://safira.blogsky.com

راست گفتی که خیلی از آدمهای دیگه ممکنه عادتهای عجیب و غریب ما رو داشته باشن چون منم قبل از انجام کارهام اکثراً ضعف می گیریدتم. حالا این کار ممکنه مهمونی رفتن باشه یا مهمونی گرفتن یا حتی حموم کردن.
خلاصه که باهات همدردی می کنم با تمام وجود.
چه خوب که از قرارت راضی بودی و بهت خوش گذشته. در ضمن امیدوارم مشکل جدی نبوده باشه که رفتی دکتر. انشالله همیشه سلامت باشی.

:)

zizi یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 20:41

همه ی حس خوب نوشته ت، بهم منتقل شد...
خوش به حالتون

:)

دیبا یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 20:37

خوش بگذره توصیف ادما کار سختیه من که بلد نیستم اما شما خو بب لدی!!

نه بابا منم بلد نیستم :)

آقای جیم یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 15:17

من الان چیجوریم ؟ اونجا هی می خواستم این سوال رو بپرسم روم نمی شد :)) ولی دستت درد نکنه که اومدی . روز خوبی بود . رفیق شدیم دیگر .

کلا خیلی با من رودروایسی داشتی ها! یادت باشه :)
رفیق بودن رو خعلی دوس دارم. مخصوصا با شما دو تا :)

میترآ یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 13:46 http://mitra-1993.blogfa.com

چقدر دوست داشتم منم بودم و اونوقت میومدم وبلاگت ببینم منو چه طوری توصیف کردی و نظرت راجع به من چی بوده! :))
من هیچ وقت قراره وبلاگی یا کلا مجازی نرفتم! :(

امیدوارم یه قرار وبلاگی خیلی خوب بری اگه یه روزی قسمت شد. ولی کلا تو انتخاب افراد برای دیدنشون خیلی دقت کن :)

نرگس یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 11:10

این قرارهای وبلاگی خیلی خوبی، اینقدر خوبه که یکی مثل من توش عاشق می شه و کارشون به ازدباج!!! می کشه :دی... یادمه اخرین باری که قرار وبلاگی داشتم وقتی بود که به تو هم گفتم و تو نیامدی و همونجا من دل امیرحسین را بردم ... اما بهت حق می دم که استرس داشته باشی... شاید اگه منم یه بار دیگه با همون جدیت سابق شروع کنم به وبلاگ نویسی و قرار وبلاگی ای باشه که من بتونم شرکت کنم برای رفتنش دل دل کنم و شاید هم نرم... نمی دونم شاید یه دلیل اینکه دیگه وبلاگ نوشتن برام راحت نیست همین حقیقی شدن روابط مجازی ه...اما واقعیت اینه که از این رفقای مجازی دوستای حقیقی خیلی خوبی هم در میاد... اینقدر که یکی اشون میشه همراه، همدل، همسر :) خوشحالم که بهت خوش گذشته

نرگس تو یکی از اونایی هستی که الان خییلی حسرت میخورم که چرا ندیدمت. باورت میشه؟

محیا یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 10:53

خب الان خوندم :)) اوکی خصوصی بوده قرار :)) فکر کردم عمومی بوده به من نگفتی :| :))

خداروشکر که خوش گذشته! ایشالا یه قرار هم با هم بریم :)
در ضمن جمله کنار وبلاگ منم قابل شمارو خیلی دوست داره

فکر کن قرار عمومی باشه و من به تو نگم! فقط فکر کن!

محیا یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 10:46

هنوز نخوندم متنو ، بذار اول اینو بگم، یعنی من یه بار امتحان داشتم، نباید قرار وبلاگیو به من خبر میدادی؟ :| نه واقعا"؟ :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد