Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

من یک مادرم!

ساعت چهار و نیم صبحه. صدای خروس همسایه از پشت پنجره های دوجداره، نرم و آروم پخش میشه تو خونه. صدای نفس کشیدن مامانم رو که توی هال - احتمالا هوشیار و منتظر -خوابیده رو میشنوم و خیالم راحته اگر مشکلی باشه اون هست. سین و دُری توی اتاق خواب هفت پادشاه رو می بینن و اون وسطا دُری هر از گاهی یه سر و صدای بامزه ای از خودش در میاره. من؟ گوشه مبل چنبره زده م در حالیکه ماسک روی صورتمه، یه کاسه سوپ گرم خورده م و منتظر گلوم نرم بشه تا بتونم بخوابم. بله، سرما خورده م! اونم شدید و پیگیر. احتمالا به خاطر کم خوابی بدنم ضعیف شده. دو سه شب اول به خاطر درد بخیه ها نمی تونستم به پهلو بشم و طاق باز هم که میخوابیدم جای آمپول توی کمرم درد میگرفت. بعد از سه روز هم که دکتر تشخیص زردی داد و گفت دُری باید چهل و هشت ساعت زیر دستگاه بخوابه. چه چهل و هشت ساعتی... هرکی تجربه ش رو داره می فهمه من چی میگم. ما دستگاه رو آوردیم خونه. همراه دستگاه یه ماما هم اومد که یکی  دو ساعت بود و همه چیز رو توضیح داد و چه خوب که یه ادم متخصص تمام توضیحات و احتمالات رو برامون گفت. وقتی رفت، من بی صدا رفتم تو اتاق، کنار تخت، زل زدم به طفلک معصومی که با بدن لخت و چشم بند سفید خیلی سفت، زیر دستگاه تند تند نفس میکشید و شکمش بالا پایین می رفت. به خودم که اومدم، اشکام از چونه م میچکیدن و شونه هام از گریه می لرزیدن. سین که اومد تو اتاق محکم بغلم کرد و اشکا شدن رود، شدن دریا. قلبم انگار تاب اینهمه احساس و دلسوزی رو نداشت. قلبم برای جا دادن اینهمه حس مادری هنوز خیلی کوچیک بود...

القصه... دو روز سخت، خیلی سخت گذشت. زردی  پایین اومد و دستگاه برگشت به مرکز. ولی بدن من از بی خوابی و خستگی ضعیف و ضعیف تر شد تا بالاخره زمینم‌زد. سرماخوردگی سنگین، تب و لرز شدید، گلو درد، ضعف... الان چند روزه که مریضم و مجبورم خودمو بکشم هرجوری که هست، چون حتما شنیدید که مادره دیگه!

راسش من تمام غرهای بارداریم رو اینجا زدم. واقعا انصافه که خوبی ها و خوشی ها رو اینجا نگم؟ نگم که وقتی دُری تو خلسه ی بعد از شیر، تو بغلم مست و خوشحال لبخند میزنه و هر از گاهی لبای سرخش چیزی رو که نیست مک میزنن، من فقط غرق تماشا میشم؟ نگم‌که انگشت های کوچولوش، دماغ نقلیش، چونه گردش، مژه های فر خورده ش، همه چیزش برای من عین توحیده؟ که روزی هزار بار میگم الله اکبر خدایا تو چقدر توانایی! اخه اینهمه ظرافت چطور ممکنه؟ نگم که مهر مادری شکفت. حتی با همه ترس ها و حذرها...قلبم می لرزه براش...


پ.ن: نمی تونم اسمشو کامل بنویسم چون نمی خوام توی سرچ گوگل بیاد!

نظرات 4 + ارسال نظر
مینو جمعه 19 بهمن 1397 ساعت 20:45 http://Minoo1382.blogfa.com

مبارکهههه مامان شدنت عزیرم

محیا چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت 15:32

پسرخاله‌م، وقتی دخترش زیر دستگاه بود یه نصفه شب برام عکسش رو فرستاده بود و نوشته بود: طفل معصوم اذیت میشه. از اون روز فکر میکنم چقدر سخته برای پدر و مادرا این دو روز. سلامت باشه فرشته کوچولوت عزیزدل❤️❤️

فرزانه چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت 13:09

مریم
فکر کنم نشده که من متن های تورو بخونم از شدت حس زیبای نوشته هات اشکم نیاد و مخصوصا این. گریه ام بند نمیاد. هم از قسمت اولش و هم از قسمت دوم و شیرینیش

محدثه دوشنبه 8 بهمن 1397 ساعت 22:28 http://www.dare-gooshi.blogfa.com

وای مریم این پاراگراف آخر اشکمو دراورد. منم دو ماه و نیمه که زایمان کردم. حست رو خیلی خیلی خوب میفهمم
زردی بچه آدمو داغون میکنه. منم وقتی بچه مو زیر دستگاه دیدم دلم میخواست بمیرم فقط . دیدن یه فسقلی معصوم توی اون شرایط داغونم کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد