Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

خسته ترینم

روزای اول گرچه درد بود، ولی تمام احساسم احساس شعف بود. لذت تام. تماشا کردن دُری وقتی سیر میشد و لبخند میزد از هرچیزی تو دنیا شیرین تر بود. توجه صد در صدی اطرافیان و اینکه من هیچ مسئولیتی جز سیر کردن بچه نداشتم هم بی تاثیر نبود. و شور و شوق و عشق سرشار سین به من و دُری...

الان دردا رفته ن ولی دیگه مامان شبا پیشم نمی مونه، نصفه شبا دلم نمیاد سین رو برای بادگلو گرفتن دُری بیدار کنم (که البته خودش اکثرا بیدار میشه و میگه بچه رو بده به من)، عصرها دل دردها شروع میشن و در طول روز هم سرفه ها و خس خس ها و شیر برگردوندن های حاصل از رفلاکس خواب راحت رو ازش میگیرن، و مهمونها که تموم نمیشن  و همش مجبورم خونه رو اماده نگه دارم.... همه اینا باعث میشن در طول روز که میام خونه مامان یا خواهرا بهم سر میزنن، و صد البته که هوا روشنه، حالم خور باشه. خسته باشم اما خوب باشم.... ولی امانم از عصر و غروب و شب. یوهو هیولای درونم بیدار میشه. هیولای خسته، عصبی، مصطرب، و غمگین.... به شدت غمگین. انقدر بغض دارم که تا یه گوشه خلوت پیدا میکنم اشکهام سر میخورن و صورتمو میشورن. بیشتر از هر وقتی دلم میخواد سین بیاد خونه و چند دقیقه ای منو بین بازوهای مردونه ش فشار بده و بذاره من بی دلیل گریه کنم... 

این اضطرابی که از اومدن شب بهم دست میده مال فقط الان نیست. از بارداریم و مخصوصا ماه های اخر که خواب شب عملا به فنا رفته بود اینجوری شدم. به محض پایین رفتن خورشید  میدونم که عذاب بهم ریختن خواب نزدیکه و کاری از دست منم برنمیاد. و برعکس وقتی سپیده صبح میزنه، من خوشحال ترینم!

به دوستم که مشاوره پیغام دادم که فلانی من افسردگی بعد از زایمان گرفتم؟ گفت نه فقط خسته ای و زندگیت بهم ریخته و همه این حس ها طبیعی ان. اما هر وقت خواستی حرف بزنیم من برات وقت ازاد دارم.  و من به وقت ازاد خودم فکر کردم که عملا وجود خارجی نداره! ولی واقعا واقعا نیاز دارم باهاش حرف بزنم و اینهمه غر رو بیرون بریزم. خدا کنه وقت بشه.‌‌..

نظرات 1 + ارسال نظر
محدثه دوشنبه 5 فروردین 1398 ساعت 02:08 http://dare-gooshi.blogfa.com

سلام
خواستم شروع کنم به نوشتن بعد یهو فکر کردم شاید از کامنتام خوشت نمیاد اما خب مینویسم چون شاید ارومت کنه

حس هایی که نوشتی همشو ریز به ریز توی این چهار ماه و نیمی که مادر شدم تجربه کردم و میفهمم. خستگی کلافگی نگرانی استرس و...
وقتی که پسر سه ماهم مریض شد و یه شب بیمارستان کودکان خوابید و جلوی چشمم رگ پاشو گرفتن که بهش سرم بزنن گوله گوله اشک میریختم و هرلحظه فکر میکردم چرا دارم انقدر عذاب میکشم. وقتی از سرفه کبود میشد و نفس کشیدنش سخت میشد فکر میکردم اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد منم حتما میمیرم... اما حالا کم کم میفهمم مادری کردن یعنی همین. روزی که مادر شدم دوستم بهم گفت مبارکت باشه اما از این به بعد دیگه همیشه نگرانی ! این قشنگ ترین توصیفی بود که شتیدم. چون عمیقا دارم لمسش میکنم. همیشه نگران واسه نوزادی که بزرگ میشه و نگرانیاشم با خودش بزرگ میشه.
مریم من وقتی اینستاتو میبینم فکر میکنم چقدر شاد و خوبی با بچه داری. اما پشت همه لحظه های شاد مادری کردن یه حس مشترک بین همه مادرا هست : خستگی و نگرانی
تو تنها نیستی. این تجربه ی تکراری همه مادرای دنیاس . به مرور بهتر میشی. عذاب وجدان نداشته باش. درسا رو ببوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد