Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

یک بار هم احساس زنی را کشت!

یکهو توجهم جلب شد. به عکس های قبلی نگاه کردم. و حجم زیادی که هنوز ویرایش نشده بودند. حسم درست بود. در تمام عکس ها، حتی آن قدیمی ها، روز عروسی، یا عکس های خانوادگی، دو نفره های میان سالی، سفرها، کنار دریا، زیر درختان، همه جا یک چیز مشترک وجود داشت... نگاه پراشتیاق، خودخواهانه و سنگین مرد...عجیب بود. هرجا مرد هم در تصویر حضور داشت، نیم رخ صورتش به دریچه ی دوربین بود و نگاه خیره و لبخند رضایتمندش رو به زن - که بی تفاوت به لنز زل زده بود-. تضاد سرمای نگاه زن و حرارت نگاه مرد! 

قضاوت کردید، ها؟ زود است. 

بچه که بودم یک بار به مامان گفتم: من این زن را دوست ندارم. خواهرش را دوست دارم. خواهرش مهربان است. مامان نگاهی زیر چشمی به زن انداخت و دهانش را تا نزدیکی گوشم پایین آورد و گفت: زن مهربانیست. تو را هم خیلی دوست دارد. تقصیر از او نیست. قرص ها لبخندش را دزدیده اند.

بچه ها چیزی از دل مردگی نمی دانند. و قرص ها. و دردها. اما چیزی در درونم جان گرفت. حسی شبیه دلسوزی. و این حس در من ماندگار شد.

ویرایش عکس ها از من نیروی غیر قابل باوری می گیرد. با هر قلمی که روی چهره ی زن می کشم یکی از دردهایش برایم زنده می شود. محدودیت ها، حبس های خانگی، ممنوعیت دیدار با مادر،قطع رابطه با خواهر، غیرتی بازی های احمقانه ، مهمانی های نرفته، بالا پایین زندگی، تصادف وحشتناک پسر، طلاق دختر، افسردگی شدید، قرص، قرص، قرص، سردی، بی محلی، بی خیالی...

تصویر مرد را که می بینم با تمام وجود دلم می خواهد با قلم قرمز روی نقش مُهر پیشانی اش بنویسم: تو عاشق نیستی، خودخواهی! دلم می خواهد فریاد بکشم: تو قاتلی!



گاهی هم خدا می شم!

سال های آخر تجردم، سال های پیوند کفگیر و تهِ دیگ بود! ارث پدری هم عملا غیر قابل استفاده . طلبکار ها هم که بله! این وسط خرج دانشگاه من هم یکهو اضافه شد. به یاد ندارم در تمام اون پنج سال وسیله ای به وسائل خونه اضافه شده بود. ماهیانه ای که از مامان می گرفتم به زور به خرید یک قلم جنس می رسید. کفش می خریدی از شلوار جین وا می موندی. شلوار جین می خریدی از مانتو!  با هم دانشگاهی هام رستوران نمی رفتم. موضوع هزینه نبود. آدمش نبودم. یاد گرفته بودم بعضی از خرج ها، بَرج ان! ناخودآگاه حذر می کردم. اتوبوس سوار قهاری هم بودم. تنها خرج اضافه ای که داشتم کارت اینترنت بود. یادتون هست؟ همون هایی که مثل کارت ویزیت بودند. باید روکش نقره ای رو با ناخنت می تراشیدی و بعد به ازای سه هزار تومنی که پرداخته بودی ده ساعت اینترنت روزانه داشتی. گاهی شبانه ها رو هدیه می دادند. مثلا از ساعت دو تا هشت صبح. چه خواب ها که حروم کردم تا از اینترنت رایگانم بهره ببرم! چقدر مامان تهدیدم کرد که کامپیوتر رو جمع می کنه تا من دیگه تا صبح پای چت نشینم! چت...تنها اسمی بود که مامان از دنیای ناشناخته ی اینترنت شنیده بود.
بگذریم...زندگی دانشجویی بود دیگه. جالب اینجاست که من هیچوقت حس کمبود نمی کردم. هیچوقت چیز زیادی نمی خواستم. همیشه فکر می کردم همه چیز دقیقا همون جوری ه که باید باشه. پرده ها رو که کهنه و پاره شده بودند نمی دیدم. و هلال چوبی سر تخت رو که پوسیده و ترکیده بود. و دیوارها که از این طرف و اون طرف خورده بودند. و موتور خونه که سال های آخر رسما مرخص شده بود و ما تمام زمستون با کاپشن توی خونه راه می رفتیم! و صندلی های آشپزخونه که یکی یکی زهوارشون در رفت و هربار یک نفر رو پخش زمین کردند! و باغچه ی توی حیاط که تبدیل به علفزار شده بود. و در آهنی خونه که زنگ زده بود... این ها رو نمی دیدم. باور کنید یا نه مدت ها بعد از فروش خونه ی پدری ، وقتی بالاخره دلم اومد که عکس های روزهای آخرش رو تماشا کنم، تازه به عمق فاجعه پی بردم! 


چرا رشته ی کلام از دستم خارج می شه؟ من که اینها رو نمی خواستم بگم! انگار که اختیار انگشت هام دست خودم نباشه! خواستم بگم با تمام فشاری که روی زندگی دانشجویی و یتیمانه م بود، (که کلا درکی از اون نداشتم و خودم هم حالیم نبود چه حال و روزی دارم!) از یک چیز نتونستم هیچوقت کم بگذارم! ... هدیه! این موجود دوست داشتنی! به گوشه و کنار خونه ی عزیزانم که نگاه می کنم، آرزوهام رو می بینم! تمام خواستنی هایی که دلم نیومد برای خودم بخرم و در عوض با کمال میل برای دیگران خریده م! هدیه هایی که گاهی برای جیب خالی من زیاده از حد بزرگ بودند، اما نتونستم، نتونستم که از کنار لبخند رضایت عزیزانم راحت بگذرم. 
هنوز هم همونم. هنوز هم وقت خرید هدیه که می رسه دو برابر هزینه ای که توی ذهن دارم از جیبم می پره! و هنوز هم راضی ام! گاهی غمگین می شم حتی. که چیزی که طرف از ته قلبش می خواد و آرزوش رو داره، زیادی گرونه. غصه م به خاطر گرونی ش نیست. غصه می خورم چون می دونم به خاطر مناسبات اجتماعی نباید همچین هدیه ای بخرم. که اون عزیز هم یک روز می خواد جبران کنه. و من هیچوقت راضی نمی شم برای من انقدر به خرج بیوفته. 
اصلا می دونید چیه؟ با من درباره ی آرزوهاتون حرف نزنید! آره...من اومد این رو بگم. "با من درباره ی آرزوهاتون حرف نزنید!" من غصه می خورم وقتی می بینم از لحاظ مالی می تونم آرزوتون رو برآورده کنم اما عقل اجتماعی بهم می گه نباید! یا کسی درونم منعم می کنه و می گه شاید طرف خجالت بکشه، یا حس کنه زیر بار منت می ره، یا تو نگاهش ناباوری دردناکی بشینه که یعنی کاسه ای زیر نیم کاسه ته! (این آخری خیلی درد داره!) من جنبه ی شنیدن آرزوهاتون رو ندارم. حس خدایی بهم دست می ده! حس می کنم باید آرزوتون رو برآورده کنم، و در عین حال حس می کنم که نباید! درک کنید لطفا! درک کنید!

Young and Beautiful

I've seen the world

Done it all, had my cake now

Diamonds, brilliant, and Bel-Air now

Hot summer nights mid July

When you and I were forever wild

The crazy days, the city lights

The way you'd play with me like a child



Will you still love me when I'm no longer young and beautiful

Will you still love me when I got nothing but my aching soul

I know you will, I know you will

I know that you will

Will you still love me when I'm no longer beautiful



I've seen the world, lit it up as my stage now

Channeling angels in, the new age now

Hot summer days, rock and roll

The way you'd play for me at your show

And all the ways I got to know

Your pretty face and electric soul




Dear lord when I get to heaven

Please let me bring my man

When he comes tell me that you'll let him in

Father tell me if you can

Oh that grace, oh that body

Oh that face makes me wanna party

He's my sun, he makes me shine like diamonds




Will you still love me when I’m no longer beautiful

Will you still love me when I’m not young, and beautiful




شکنجه ام کنید لدفن!

تا جایی که یادم میاد با نماز صبح مشکل داشتم! نه با خودش. با بیدار شدنش. محصل که بودم اوضاع بدتر بود. انقدر کسر خواب داشتم و خسته بودم که بیدار شدن برای نماز صبح عین شکنجه بود. هر کسی هم شیوه ی خودش رو داشت برای بیدار کردنم! خواهرم حوصله ناز کشیدن نداشت. یه بار با صدایی شبیه فریاد صدام می زد و اگر از جام بلند نمی شدم بنا می ذاشت به غر غر کردن! انقدر داد داد می کرد تا با اعصاب له از جام بلند می شدم.

بابا وحشتناک تر بود. میومد دم در اتاق یک ریز و بی وقفه با یه تم ثابت تق تق تق تق می زد به در. انققققققققققققدر می زد تا بلند بگی: بلـــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟ بیدار شدم! بیدارم!! اشکمو در می آورد اصلا!

روش مامان اما متفاوت بود. آروم میومد بالای سرم، خیلی یواش اسمم رو صدا می زد. بعد شروع می کرد به نوازش کردن سرم. خوب...به نظر خیلی رومانتیک میاد نه؟ ولی اصلا هم اینطور نبود. در حقیقت اون وقت سحر من به حدی تو خواب غرق بودم که اون نوازش برام عین شکنجه بود! دلم می خواست مامان یه بار صدام بزنه و بعد که گفتم هوم، بره. بعد یه ربع بعد دوباره بیاد صدام بزنه و من دوباره یه غلتی بزنم و خواب از سرم بپره.


http://s3.picofile.com/file/7918754301/sleeping_woman.jpg


یه بار که مامان طفلکی داشت با کلی مهر و عطوفت و با همون نوازش معروف و مذکور منو برای نماز صدا می زد اعصابم خورد شد دستشو پس زدم :|  (لطفا یواش تر فحش بدین خانواده رد می شه!) آقا همین شد! دیگه مامانمون ما رو واسه نماز صبح صدا نزد :)) بعدم من موندم و خیل عظیم نماز صبح هایی که قضا شد!

راسش من از اون جریان دو تا درس گرفتم. یکی اینکه اگر کسی دغدغه ی شرعی و دینی برات داره خیلی ارزشمنده! اگر نگران حال و روز معنویت ه. اگر گاهی یه تلنگر بهت می زنه. وقتی اون توجه رو از دست بدی می فهمی که چقدر جاش خالیه. من وقتی فکر می کنم با خودم می گم کاشکی به ضرب کتک هم شده مامانم بیدارم می کرد تا انقدر معنویاتم آسیب نبینن.

دوم اینکه برای خودم درس شد که کوتاه نیام! تجربه ی مشابهی گاها سر نماز شب سین پیش میاد که از زور خستگی سر شب بیهوش شده و هنوز نماز نخونده. بارها شده به خاطر خواب عمیقی که بوده یا خستگی مفرطی که داشته عصبانی شده از اینکه صداش کرده م. اما من مثل مامان پس نکشیدم. چون فهمیده م که یه روزی یه جایی سین ازم تشکر می کنه که نذاشتم نمازش بپره. یه وقتا دلم می خواد سین هم همینجور باشه. که با همه ی بداخلاقیام بازم یقه م رو بگیره بلندم کنه بذارتم سر جانماز :)) ولی اون دل رحم تر از این حرفاس. می گه وقتی خوابی دلم نمیاد صدات کنم :))

چیزی به ذهنم نرسید!

"امروز بالاخره موفق شدم آرشیو این یه ماهو بخونم.... اینجا حال و هواش یجور دیگه اس.... پست های اولو که میخوندم هنوز اون سه تا خرسای تپل تو ذهنم وول میخوردن اما الان حس میکنم نوشته هات و خودت یه جور خاصی بزرگ شدن انگار یه بلوغ پشت نوشته هات هست...."

.

.

.

.

.

یه وقتا فکر می کنم راز مگوی آدمهای همیشه شاد اینه که تو هر سنی هستن اونو قبول می کنن. آدمایی که میانسالیشون رو همونقدری دوست دارن که نوجوونی شون رو. به مرضیه گفتم "سلیقه ی من تو نوجوونیم گیر کرده!" برای همین خرید کردن برام سخت شده. هنوز کتونی رو به هر کفش پاشنه بلند زنونه ای ترجیح می دم. نهایت تلاشم هم ختم می شه به یه کفش عروسکی و دخترونه. از طلا جواهر بدم میاد. عاشق بدلی ام. ناخونام رو از ته می گیرم چون وقتی کوتاهن با لاک بامزه تر می شن. سایه نمی زنم. آرایشم به یه ریمل و یه رژ ختم می شه. مانتوی ساتن کار دست شده ندارم. لباسایی که تو عروسیا می پوشم پیراهن های ساده ن. کاملا دخترونه. بدون سنگ و تیکه دوزی. بدون شلوار جین می میرم. جورابای نخی رنگ وارنگ میپوشم. عطرم حتی بوی شامپو می ده نه بوی عطر... 

مرضیه بهترین دوست دنیاست. می دونه وقتی این حرفو می زنی باید با یه لحن محکمی بهت بگه "چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه!" آره خوبه. منم دوست دارم. اما موضوع فقط ظاهرم نیست. من از درون هنوز یه نوجوونم! احساساتم. نگاهم. عاشق شاگردهامم چون برام مثل دوستای دوره دبیرستانم هستن. چون هرچی می گن صد در صد می فهمم. رابطه م با دختر دایی هیژده ساله م خوبه چون حال و هواش رو می دونم. و این حال و روز من یه وقتا خیلی دردم میاره!

ولی اعتراف می کنم... که تو این یکی دو ماهی که اومدم اینجا حالم بهتر شده. اینو شماهام فهمیدین. تو کامنت هاتون دیدم. که معتقدین یه حس دیگه ای پشت نوشته هامه. که یه آدم دیگه شدم. این خوبه. خیلی خوبه. انگار دارم کم کم سنم رو قبول می کنم. دیگه دلم نمی کشه مثل قبل بنویسم. لحنم حتی فرق کرده. تلخ نشده م. ولی عوض شده م. "مریم" شده م...