Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

وقت مناسب

همه می گن نگران این رخوت و خواب آلودگی ای که دو ماهه درگیرشی نباش. این گذر روزها که تو رو خالی از هر فعالیتی می کنن.حتی نگران برگشتن چند کیلویی که به بدبختی کم کردی . (خداییش نذاشت با لاغریم کیف کنم بی تربیت :))   ) منم سعی می کنم نگران نباشم. ولی واقعا عمر آدم گوشه مبل و رختخواب بگذره حیف نیست؟ سعیمو می کنم که کتاب بخونم و فیلم ببینم. ولی وقتی سرحال نباشی تمرکز سخته. احساس می کنم تنبل درونم فرصت طلایی ای برای جولان دادن پیدا کرده. 

راسش من خیلی خوشحالم که این اتفاق با یه فاصله ده ساله افتاده. حسرت کاری به دلم نیست که پس فردا منتش رو بذارم سر بچه م که من به خاطر تو هیچوقت به فلان آرزوم نرسیدم. درسته که آرزوهای آدم ته ندارن! ولی وقتی فکرشو می کنم می بینم اونقدری که دوست داشتم درس خوندم، چند سال بیرون از خونه کار کردم، چند سال توی خونه کار کردم، سفر داخلی و خارجی رفتم، کلاس های هنری زیادی رو تجربه کردم، تا تونستم مهمونی رفتم، تنهایی تو شهر پرسه زدم، عکاسی کرده م، دوچرخه سواری کرده م، طلوع صبح های سفر رو از دست ندادم، و از همه اینها مهم تر من و سین به اندازه کافی برای هم وقت داشتیم. اینا همه ش باعث میشه حس کنم این اتفاق داره تو زمان مناسبی می افته. زمان مناسب از زندگی من و سین.

و خوب این همه ماجرا نیست. هر خبری که از بیرون از خونه میاد فکرم رو بهم می ریزه. حس ناامنی و ترس از آینده از روزنه های روحم خودشو هوار می کنه سرم. هر اتفاق جدیدی که میوفته دوباره و چندباره از خودم می پرسم ما داریم بچه مون رو وارد چه دنیایی می کنیم؟ من نگران روزی بچه م نیستم. خدای بزرگ من هیچ مخلوقی رو بدون روزی نمی ذاره. ترس من از چیزای دیگه س. از آینده ای که واقعا نامشخصه. آینده ای که آب نداره، هوای پاک نداره، درجه دماش داره هر سال بالا و بالاتر می ره، خطر جنگ داره، مردمی داره که دو دسته شده ن و به خون هم تشنه ن، و کشوری که هیچ دلسوزی نداره.
بعضی روزا که سین خیلی آشفته س از سنگینی اتفاقات و خبرها تو یه جمله کوتاه سعی می کنه راه فراری پیدا کنه: بریم آلمان! و شنیدن این جمله برای من مثل اینه که یکی بگه بیا بریم زیر دریا زندگی کنیم! همونقدر سخت و ترس آور. نمیگم نشدنی. حتی زیر دریام می شه زندگی کرد. ولی همه چیز به حرف راحته. و همه چیز از دور خیلی قشنگه! 
اینا رو از روی ناامیدی نمی گم. من ذاتا آدم ناامیدی نیستم. آدم منفی بافی هم نیستم. همیشه نوری در درونم هست که به روزهای رنگی و شاد ایمان داره. این حرفا فقط ثبت نگرانی ها و حال و هوای این روزهاست برای روزگاری که بهشون برمی گردم و با لبخند می خونمشون. خدای من از همه این مشکلات بزرگ تره :)

غر بزنیم! غر غر غر

گوشیو که روشن می کنم اولین نوتیفیکیشن میوفته رو نوار بالا... ده هفته...چیزی که خودم می دونم چندان دقیق نیست ولی نمی فهمم با اینهمه پیشرفت علم چرا هنوز نمی تونن هفته دقیق رو تشخیص بدن! سعی می کنم به تمام توصیه هایی که خونده م و شنیده م عمل کنم...یک دفعه از جام بلند نشم، یه چیز شور مثل پسته یا بیسکوییت ترد یا یه تیکه نون خشک بذارم دهنم و صبر کنم معده ی وحشی شده م آروم بگیره. ولی صدای آیفون تمام معادلاتم رو بهم می ریزه و چنان از جام می پرم که کل دانسته هام ازم می ریزه پایین! پستچیه. مدرک ارشد سین رو آورده. مدرکی که انقدر براش خون جیگر خورد که باید قاب طلا بگیریم بزنیم ورودی ساختمونمون! پستچی یه نگاه به قیافه ی پف کرده ی من و یه نگاه به ساعتش که یازده و نیم رو نشون می ده میندازه و برای بار هزارم (بعد از اینهمه سال که حداقل ماهی یه بار اومده دم خونه) اسمم رو می پرسه. روی گوشیش یه امضای داغون می ندازم و پاکت زرد رو بغل می کنم و میام بالا. بوی خونه روی مغزمه! بوی نرم کننده لباس، بوی سینک که فقط یه کاسه کثیف توشه، بوی دود تهرون که توی تمام خونه ها در پروازه، بوی همه چی! حتی نون سنگک! 

یک ساعتی می گذره و حس می کنم امروز سبک ترم. چمبره می زنم کنار میز هال و تیکه های نمد رو که یه هفته ای می شه اینور اونور میز پخش شده ن دست می گیرم. شاید دو سه ماهی بشه که دست به دوخت و دوز نزده م. اینم دیگه به زور سرگرم کردن برش زده م و هر چند روز یه بار چارتا کوک می کوبم اینور اونورش. فکرم آروم شده و دارم تلویزیون می بینم و آروم می دوزم. تصویر مامان میوفته تو آیفون. بهش گفته بودم نیا. گفته بودم دیروز اومدی، غذا آوردی، جمع و جور کردی، امروز دیگه نیا. غذا هست منم خوبم. واقعا دلم میخواست به حال خودم باشم. حوصله حرف زدن نداشتم. وقتی اومد بالا کاملا عصبی بودم. برام کتلت آورده بود. گفتم چقدر زیاد! میمونه به خدا. گفت سین میاد میخوره. گفتم اون نصفه شب می رسه. رفته سر به زمین باباش بزنه. گفت باشه حالا ناهار و شام خودت می شه دیگه. گفتم من ناهار خوردم آخه!

رفتم سر کابینت بالایی که بشقاب بردارم بذارم روی کتلت ها و بذارمشون توی یخچال. گفت: دستت رو نبر بالا! آمپرم پرید که ای بابا! هر کار می کنم می گی ین کارو نکن اون کارو نکن. بابا نمیشه که هیچ کاری نکنم. خشک شد مفاصلم به قران! من حالم خوبه. بیخودی انقدر نگرانی! گفت خوب باید مراقب خودت باشی. گفتم هستم. حالا اگه یه بچه دیگه م داشتم که همش باید بغلش می کردم چی؟ شروع کرد توضیح دادن که ادم سر بچه دوم جونش بیشتره و اینا. منم کلافه! فقط دلم میخواست تنها باشم. در کمال بیشعوری تمام حرکات و وجناتم نشون می داد که دلم می خواد بره. گفت یخچالت رو خالی بکنم؟ گفته بودی مواد غذایی مونده توش هست باید تمیزش کنی. گفتم نه نمی خواد. به فلانی (که میاد تو تمیز کردن خونه کمک می کنه) می گم تو هفته دیگه بیاد کلا یخچال رو بریزه بیرون. گفت خودم می کنم فلانی رو می خوای چیکار؟ دیگه واقعا کلافه بودم. گفتم اینکارو من خودمم نمیخوام بکنم بعد بگم شما بکنی؟ خوب من خوشم نمیاد یه کارایی رو شما دست بزنی! دوست ندارم از خونه من زباله بیرون ببری (دیروز هرچی آشغال تو خونه بود جمع کرد برد بیرون!) ، دوست ندارم کاری که خودم دلم هم میخوره شما انجام بدی! دیروز اومدی اینهمه کمک کردی دستت درد نکنه. الان کاری نیست که. 

چیزی نگفت ولی با دلخوری رفت. برای من غذا درست کرده بود. وقتی از در اومد تو دونه های عرق رو پیشونیش بود. کسی که سر ظهر از ترس سردرد بیرون نمی ره، به حاطر من تا اینجا اومده بود. ولی من تنها چیزی که میخواستم این بود که کسی همش راجع به بچه با من حرف نزنه! همش سر همه حرفا رو نچسبونه به احوالات من! کسی که یکسره یادم نیاره الان باید ضعف داشته باشم، الان باید دلم هم بخوره، الان باید خواب آلود باشم! دلم می خواست جای همه این حرفا، بشنوم که فلانی واسش خواستگار اومده، پسر همسایه یه دوچرخه مشکی خوشگل خریده، بقالی سر کوچه رو به خاطر سد معبر جریمه کردن، یا دیشب صدای بوق و شیپور مردم برای فوتبال شهر رو بهم ریخته. دلم می خواست همه از همه چیز حرف بزنن جز من! ولی اینو هیشکی نمی فهمه!

من خیلی عجیبم خودم می دونم. دیروز دوستم گفت چقدر بی احساسی! گفتم میخوای چی بگم؟ بگم الان دارم بهترین روزای عمرم رو می گذرونم؟ بگم آسمون پر از ستاره س و پروانه ها دور گلها در پروازن؟ خوب واقعیت اینه که من هفته به هفته از خونه بیرون نمی رم! یا خوابم، یا یه گوشه افتاده م منتظرم معده م آروم شه، یا دارم به کارها، استرس ها، نگرانی ها و هزاران چیز دیگه فکر می کنم! ببخشید اگر مثل فیلما هی دست به شکمم نمی کشم و با بچه ای که الان قد دونه زیتونه حرف نمی زنم :|   اینا ناشکری نیست. اونی که خداست خودش می دونه چقدر ممنونشم که بعد از اینهمه برو و بیا و استرس و قرص و دارو، این نعمت بزرگ رو به ما داده. ذوق هامونم همون اولش که جواب آزمایش رو گرفتیم کردیم. ولی به طرز عجیبی دلم نمی خواد وقتی کسی رو می بینم از تنها چیزی که حرف می زنه بچه باشه! من آدم محبوبی ام تو فامیلمون (لطف خداست من کاری نکردم). تا امروز هر وقت دور هم جمع می شدیم بیشترین تنوع بحثی و حرفی رو من داشتم. درباره همه چی. الان از اینکه فقط درباره بچه، باداری، ویار و تجربیاتی که خودشون یا نزدیکانشون از سر گذرونده ن، و صد البته هزاران توصیه دوستانه دیگه، حرف می زنن حوصله م سر می ره و به طرز تابلویی بحث رو عوض می کنم! احساس می کنم من دیگه وجود ندارم :|

اینو می دونم که آدم تو بارداری به خاطر به هم ریختن هورمون هاش خلق و خوش هم خیلی عوض می شه. حساس می شه، زودرنج میشه، بونه گیر میشه، و اینکه عکس العملش نسبت به همه چیز چند برابر می شه. (از دیشب تا حالا با هر پستی که مربوط به فوتبال ایران و اسپانیا بوده عر عر گریه کرده م! در حالی که من اصلا فوتبال دوست نیستم!) ولی از دست خودم کلافه م. اینکه انقدر دلم میخواد رفتار اطرافیان عادی باشه و زیادی توجه نشون ندن واقعا مسخره س! تنها کسی که توجهش برام مطلوبه سین ه. که الحق و الانصاف کم هم نمی ذاره. ولی بقیه که ذوق نشون می دن دلم میخواد بگم خوووووب بابا! حالا خبر خاصی نشده که!!! (که بعضی وقتا که از حد می گذره می گم و دست خودمم نیست :|  )

عذاب وجدان دارم! نمی خوام تو ذوق مامانم بزنم! ولی یه جوری برخورد می کنه انگار اولین نوه شه و من بعد از بیست و پنج سال باردار شدم و معجزه ای عجیب رخ داده! همش هم می گه این دلخوشی رو از من نگیر! آخه مادر من، من بخوامم می تونم بگیرم ازت؟ نمی تونم که. تهش هم نتیجه می گیره که من خوشم نمیاد کسی بهم کمک کنه! :|  کی از کمک بدش میاد آخه؟ ولی وقتی تو کل این ده سالی که من عروسی کردم سر جمعش ده بار هم سر زده نیومدی خونه م ازم سراغ بگیری، الان یه جوری نیست که هر روز اینجایی؟ حق بده بذار منم به این شرایط یواش یواش عادت کنم دیگه! نه اینطور یه دفعه ای :(

از اینور اونور

ماه رمضون هم تموم شد. و امسال آخرین سالی بود که کل ماه رمضون توی تابستون بود. نمی دونم چرا ولی امسال خیلی سخت گذشت. من هیچ سالی توی عمرم نشده بود که آخرای ماه رمضون ببرم! همیشه هفته آخر رو با بغض می گذروندم و غصه میخوردم که داره تموم میشه. اما امسال بعد از شب های قدر دیگه می خواستم خودمو بکشم! :)) یکسره غر می زدم که ای وای چرا تموم نمیشه ه ه ه ه! هنوز اما گوشیم قبل از اذان مغرب ربنا می خونه. نمی تونم منکر بشم که یه غم عجیبی می شینه تو دلم. هرچی باشه ماه رمضون جون بود که گذشت... :)

تعطیلات عید فطر رفتیم اص.فهان. خیلی وقت بود نرفته بودیم. چون اگه خاطرتون باشه عید هم نرفتیم :دی و اولین بار بود که همگی با هم - ما و برادر شوهر جان و جاری جان و پدر شوهر جان و مادر شوهر جان - می رفتیم اونجا. جاری جان بهتره خدا رو شکر. یه آمپول خارجی پیدا کرده که وقتی می زنه حالت تهوع ش تا دو سه روز خیلی خیلی کم میشه. ولی هنوزم اون ترشح شدید بزاق رو داره و درد کمر و پا و شکم باعث میشه نتونه درست راه بره. تو کل سفر هم دو جمله ازش شنیدیم که انقدر سوژه شده بود و خندیده بودیم که خودشم شرطی شده بود... "خوابم میاد - گشنمه!" :))  برادر شوهر جان هم که کت بسته در خدمت همسر :دی (خدا قسمت همه آرزومندان کنه :))    ) جاری جان لب تر کنه برادر شوهر جان پریده از جاش :)) و به دلیل همراهی در خواب و خوراک ایشون هم همزمان داره دوران بارداری رو می گذرونه انگاری و هر روز شکمش بزرگتر می شه :)))) 

هوای اص فهان هم که گرررررررررم. می رفتی زیر آفتاب ترک می خوردی :)) جدی لب های من قاچ قاچ شده بود از گرما :)) من و سین که فقط صبح زود و غروب می رفتیم بیرون و بقیه روز زیر باد کولر می خوردیم و می خوابیدیم و گپ می زدیم و یه وقتام من برای فرار از گرما و حجاب می رفتم تو اتاق و مشغول دوخت و دوز می شدم  :دی 

صبح روز عید هم با خاله سین هماهنگ کردیم و ما رو بردن برای نماز عید فطر. بگذریم که چقدر تیکه و گنده شنیدم از اینور اوونور. ولی از اونجایی که به خودم قول داده بودم این سفر بهم خوش بگذره همه رو از این گوش گرفتم و از اون گوش در کردم و لبخند زنان رفتم تا به اعتقادات خودم بپردازم :) خیلی هم خوش گذشت :) کلا این خاله سین رو خیلی دوست دارم. جدای از مهربونیش و خون گرمیش، از لحاظ اعتقادی باهاش احساس نزدیکی می کنم و تنها کسیه که سعی نمی کنه با تمسخر و گوشه کنایه بهت بگه که امل ی و نمی فهمی! هعی... بگذریم...

دیگه چی...اوووم...فردا دارم می رم از یکی از پروزه های برادر شوهر جان عکس بندازم. همون پروژه ای که گفت از روی پیچ موهای دخترش طراحی کرده :) هیجان دارم. عکسا خوب میشن نه؟ :دی

حس عمه بودن بهم دست داد :)

عاطفی بودن زن ها، یه هدیه خدادادی ه. یه قانون نانوشته س. یه توقع همیشگیه. زنی که عاشق بچه ی توی شکمش نباشه، زنی که برای نوزاد توی رحمش آواز نخونه و باهاش حرف نزنه، زنی که دقیقه به دقیقه زندگیش تو فکر بچه ش نباشه و حضورش رو تو نقطه نقطه دنیا حس نکنه، نه که زن نباشه! اما حتی تصور کردنش هم سخت میشه! اصلا خدا زن رو آفریده که مهر بورزه، عاشقی کنه، مادری کنه... زن اگر اینهمه عاشق نبود چه جوری اینهمه عذاب و سختی دوران بارداری رو تحمل می کرد؟ اونم عاشقانه؟! 

اینا همش طبیعیه، خوب؟ لذت داره حس کردنش ، حتی شنیدن وصفش... اما یه لذت عمیق تری توی نشستن پای حرف پدرهای عاشق هست که با هیچ چیز دیگه قابل مقایسه نیست :) پدرهایی که از لجظه اول عاشق بچه ای هستن که تا نه ماه کوچک ترین حسی نسبت به حضور فیزیکیش ندارن. لگدهاشو حس نمی کنن. اون حس ناب حضور یه موجود زنده در درونشون رو تجربه نمی کنن. از بچه احتمالا فقط ویار مادرش رو می بینن و بزرگ تر شدن روز به روزی شکمش. اما یه بعدازظهر بهاری که همه خوابیدن، میشنن روبروت و برات از حس های عجیبشون می گن. از اینکه حضور این بچه چطور داره زندگیشون رو تحت الشعاع قرار می ده و حس می کنن که همه زندگی شون داره تغییر می کنه. که برات بگن از وقتی فهمیدن دارن پدر می شن توی پروژه های معماری شون برای دخترشون یه نشونه هایی می ذارن که فقط خودشون می فهمن اما این نشونه ها باعث می شن تمام مدت کار کردن فقط به دخترشون فکر کنن...که یه نیمه شب تابستونی رو گوشی پیغام بدن و عکس های پروژه جدید رو بفرستن که ببین! من این طرح رو به خاطر پیچ موهای طلایی دخترم اینجوری اجرا کردم :)  دختری که هنوز نیومده.. که معلوم نیست موهاش تابدار باشه...طلایی باشه...


پ.ن: برای جار.ی م دعا کنین. حالش خوب نیست و هر روزم یه داستان دیگه پیش میاد...