ماه رمضون هم تموم شد. و امسال آخرین سالی بود که کل ماه رمضون توی تابستون بود. نمی دونم چرا ولی امسال خیلی سخت گذشت. من هیچ سالی توی عمرم نشده بود که آخرای ماه رمضون ببرم! همیشه هفته آخر رو با بغض می گذروندم و غصه میخوردم که داره تموم میشه. اما امسال بعد از شب های قدر دیگه می خواستم خودمو بکشم! :)) یکسره غر می زدم که ای وای چرا تموم نمیشه ه ه ه ه! هنوز اما گوشیم قبل از اذان مغرب ربنا می خونه. نمی تونم منکر بشم که یه غم عجیبی می شینه تو دلم. هرچی باشه ماه رمضون جون بود که گذشت... :)
تعطیلات عید فطر رفتیم اص.فهان. خیلی وقت بود نرفته بودیم. چون اگه خاطرتون باشه عید هم نرفتیم :دی و اولین بار بود که همگی با هم - ما و برادر شوهر جان و جاری جان و پدر شوهر جان و مادر شوهر جان - می رفتیم اونجا. جاری جان بهتره خدا رو شکر. یه آمپول خارجی پیدا کرده که وقتی می زنه حالت تهوع ش تا دو سه روز خیلی خیلی کم میشه. ولی هنوزم اون ترشح شدید بزاق رو داره و درد کمر و پا و شکم باعث میشه نتونه درست راه بره. تو کل سفر هم دو جمله ازش شنیدیم که انقدر سوژه شده بود و خندیده بودیم که خودشم شرطی شده بود... "خوابم میاد - گشنمه!" :)) برادر شوهر جان هم که کت بسته در خدمت همسر :دی (خدا قسمت همه آرزومندان کنه :)) ) جاری جان لب تر کنه برادر شوهر جان پریده از جاش :)) و به دلیل همراهی در خواب و خوراک ایشون هم همزمان داره دوران بارداری رو می گذرونه انگاری و هر روز شکمش بزرگتر می شه :))))
هوای اص فهان هم که گرررررررررم. می رفتی زیر آفتاب ترک می خوردی :)) جدی لب های من قاچ قاچ شده بود از گرما :)) من و سین که فقط صبح زود و غروب می رفتیم بیرون و بقیه روز زیر باد کولر می خوردیم و می خوابیدیم و گپ می زدیم و یه وقتام من برای فرار از گرما و حجاب می رفتم تو اتاق و مشغول دوخت و دوز می شدم :دی
صبح روز عید هم با خاله سین هماهنگ کردیم و ما رو بردن برای نماز عید فطر. بگذریم که چقدر تیکه و گنده شنیدم از اینور اوونور. ولی از اونجایی که به خودم قول داده بودم این سفر بهم خوش بگذره همه رو از این گوش گرفتم و از اون گوش در کردم و لبخند زنان رفتم تا به اعتقادات خودم بپردازم :) خیلی هم خوش گذشت :) کلا این خاله سین رو خیلی دوست دارم. جدای از مهربونیش و خون گرمیش، از لحاظ اعتقادی باهاش احساس نزدیکی می کنم و تنها کسیه که سعی نمی کنه با تمسخر و گوشه کنایه بهت بگه که امل ی و نمی فهمی! هعی... بگذریم...
دیگه چی...اوووم...فردا دارم می رم از یکی از پروزه های برادر شوهر جان عکس بندازم. همون پروژه ای که گفت از روی پیچ موهای دخترش طراحی کرده :) هیجان دارم. عکسا خوب میشن نه؟ :دی
عاطفی بودن زن ها، یه هدیه خدادادی ه. یه قانون نانوشته س. یه توقع همیشگیه. زنی که عاشق بچه ی توی شکمش نباشه، زنی که برای نوزاد توی رحمش آواز نخونه و باهاش حرف نزنه، زنی که دقیقه به دقیقه زندگیش تو فکر بچه ش نباشه و حضورش رو تو نقطه نقطه دنیا حس نکنه، نه که زن نباشه! اما حتی تصور کردنش هم سخت میشه! اصلا خدا زن رو آفریده که مهر بورزه، عاشقی کنه، مادری کنه... زن اگر اینهمه عاشق نبود چه جوری اینهمه عذاب و سختی دوران بارداری رو تحمل می کرد؟ اونم عاشقانه؟!
اینا همش طبیعیه، خوب؟ لذت داره حس کردنش ، حتی شنیدن وصفش... اما یه لذت عمیق تری توی نشستن پای حرف پدرهای عاشق هست که با هیچ چیز دیگه قابل مقایسه نیست :) پدرهایی که از لجظه اول عاشق بچه ای هستن که تا نه ماه کوچک ترین حسی نسبت به حضور فیزیکیش ندارن. لگدهاشو حس نمی کنن. اون حس ناب حضور یه موجود زنده در درونشون رو تجربه نمی کنن. از بچه احتمالا فقط ویار مادرش رو می بینن و بزرگ تر شدن روز به روزی شکمش. اما یه بعدازظهر بهاری که همه خوابیدن، میشنن روبروت و برات از حس های عجیبشون می گن. از اینکه حضور این بچه چطور داره زندگیشون رو تحت الشعاع قرار می ده و حس می کنن که همه زندگی شون داره تغییر می کنه. که برات بگن از وقتی فهمیدن دارن پدر می شن توی پروژه های معماری شون برای دخترشون یه نشونه هایی می ذارن که فقط خودشون می فهمن اما این نشونه ها باعث می شن تمام مدت کار کردن فقط به دخترشون فکر کنن...که یه نیمه شب تابستونی رو گوشی پیغام بدن و عکس های پروژه جدید رو بفرستن که ببین! من این طرح رو به خاطر پیچ موهای طلایی دخترم اینجوری اجرا کردم :) دختری که هنوز نیومده.. که معلوم نیست موهاش تابدار باشه...طلایی باشه...
پ.ن: برای جار.ی م دعا کنین. حالش خوب نیست و هر روزم یه داستان دیگه پیش میاد...
تو اینستا نوشتم:
"هدیه خریدن همیشه برای من مثل یه مراسم آیینی بوده. پر از تفکر، تلاش، اشتیاق و البته دلهره! مهم نیست هدیه مال کیه. یه بچه دو ساله؟ یه دوست؟ یه غریبه؟ برای همه شون به یک اندازه وسواس به خرج می دم. نمی گم هدیه ای که مریم میده بهترین هدیه دنیاست. اما تا به حال هیچ هدیه ای رو بدون فکر به احساسات طرف مقابل تهیه نکرده م. در کل هدیه خریدن برای من تقدسی داره که اصلا حاضر نیستم خدشه دارش کنم :) "
بعد با خودم نشستم و فکر کردم و از خودم پرسیدم:
"آیا اینهمه وسواس برای هدیه دادن به دیگران که گاهی منجر به خرید چیزایی میشه که خودم آرزوی داشتنشون رو دارم ولی دلم نمیاد بخرمشون، دلیلی بر ارحجیت دادن آدم های دیگه به خودم نیست؟ و اینکه من به اندازه کافی خودم رو دوست ندارم؟"
بعد به جعبه های گلگلی دوتا کاسه ای که دیروز برای دل خودم خریدم نگاه کردم و لبخند زدم و ناخودآگاه گفتم:
"شاید قبلا اینطور بوده. اما دارم یاد می گیرم خودم رو هم دوست داشته باشم :) "
پ.ن: عنوان پست قرار بود ربط داشته باشه به نوشته! اما فعلا که نداره :))
امشب بله برون برادر سین بود! به همین راحتی! به همین سرعت! برای درک بیشتر میزان سرعت جریانات فقط همینو بگم که دیشب که رفته بودم ولیمه کربلای عمه م و سین رو با پای توی گچ تو خونه تنها گذاشته بودم (:دی)، حول و حوش ساعت یک ربع به یازده شب اس ام اسی به دستم رسید با این مضمون: " فردا بله برون سـ.ـپـ.ـهـ.ـر ه! آماده شو!" :| یعنی کشته ی اون آماده شوی آخرش بودم :)) جالبه که هیجانات مثبت و منفی من در همون نقطه زیر خاک رفتن چون وقتی هم رسیدم خونه سین خواب بود :)))) امروز هم تا نزدیک های ظهر نمی دونستم قرارمون برای ساعت چنده!! :)) و درست یک ساعت به رفتنمون فهمیدم قراره شام هم بهمون بدن! =)))))))))))))) خدایا این خوشبختی ها رو از من نگیر :)) واقعا باید قیافه ی منو می دیدین. تمام هیکل رفته بودم تو کمد و یکریییییییییییییییییییییز می گفتم: من چی بپوشم؟؟؟ :)))) آخه یکم به موقعیت من فکر کنین:
من چادری ام، خوب؟ این یعنی با چادر مشکی وارد مجلس می شم. خانواده ی عروس مانتویی ان، خوب؟ یعنی که هیچ تصوری از چادر مشکی لیز مجلسی بدون کش و روسری ابریشم لیز و مانتوی بلند مجلسی گررررررم ندارن! بعد برای ما چادری ها یک قرار نانوشته ای وجود داره. مثل آقایون که با کت نمی تونن بشینن سر میز غذا و خیلی معذبن، ما خانومای چادری هم با چادر مشکی شکنجه میشیم وقت غذا خوردن! اینه که به طور معمول توی یک مهمونی شام تقریبا از واجباته که چادرمون رو عوض کنیم. مگر اینکه صاحبخونه هیچ تعارفی نزنه که بفرمایین چادرتون رو عوض کنین! چون یا حواسش نیست یا اصلا از این قانون نانوشته کلا بی خبره! حالا من دچار دوگانگی وحشتناکی شده بودم که نمی تونستم مهمونی شام رو با جلسه ی بله برون و اون جو رسمی یکی کنم! یعنی نمی تونستم به این فکر کنم که با چادر و روسری لیز چه جوری باید غذا بخورم و از طرفی هم برام قابل هضم نبود که تو یه جلسه ای به این رسمیت بخوام چادر سفید سرم کنم!
خلاصه.... مجبور شدم یک سری تمهیداتی بیاندیشم که اگر بهم تعارف کردن که چادرتون رو عوض کنین من تازه به چه کنم نیوفتم. اینه که لباس آستین بلند زیر مانتوم پوشیدم و احتیاطی چادر سفید رو هم برداشتم.
ولی خوب....گفتم که خانواده ی عروس ذره ای اطلاع از احوال من چادری نداشتن و اینجانب شام رو در حالی میل کردم که لپام سرخ سرخ شده بودن و شر و شر عرق می ریختم و دست از چادرم نمی تونستم بردارم چون از سرم سر می خورد! یعنی فکر کنین که بخواین در حالی که پدر عروس کنار دستتون و مادر عروس روبروتونه با یک دست زرشک پلو با مرغ بخورین :| نشون به اون نشون که وقتی اومدم خونه یه گاو رو می تونستم بخورم از گشنگی =))))))))
بگذریم...اینا که همه ش حاشیه بود. اصل خوشحالی خیلی زیادمون برای متاهل شدن برادر شوهر عزیزم بود که واقعا برای من مثل داداش نداشته مه. و البته لازم به ذکره که این اولین تجربه حضور من تو جلسه خواستگاری بود. اونم این خواستگاری که در عین این که اولین بار بود خونه ی عروس می رفتیم آخرین بار هم بود چون همه چیز در یک جلسه انجام شد. (برادر شوهرم و عروس خانوم هشت ساله با هم دوستن.)
راسش امشب خیلی یاد جلسه بله برون خودم کردم. و هرچی بیشتر برنامه ی خودم رو با برنامه برادر شوهرم مقایسه می کردم بیشتر تفاوت می دیدم. من و سین کل آشنایی رسمی مون - جدا از زمانی که اینترنتی صحبت می کردیم - شش ماه بود و روز بله برون هردومون به شدت خجالت زده و در عین حال هیجان زده بودیم. یه شوق عجیب، یه لرز خفیف وقتی که صیغه ی محرمیت رو خوندن و سین دستش رو گذاشت روی دستم که کیک رو ببره!!! اون لحظه رو اصلا یادم نمی ره. دستای من می لرزید ولی مثل همیشه کوره بود. دستای سین ولی سرد سرد شده بود. بعدم انقدر سریع دستش رو از روی دستم کشید که جا خوردم :))
وصلت ما چون فامیلی بود، تو روز بله برون نزدیک به پنجاه شصت نفر مهمون داشتیم. فکر کن! همه آشنا. اصلا مثل مهمونی بود. هیشکی معذب نبود جز من و سین که داشتیم از خجالت می مردیم :)) همه راحت با هم حرف می زدن و می خندیدن. امشب انقدر یوهو جو ساکت می شد که صدای تیک تیک عقربه های ساعت میومد :))) یعنی انقدر زل زده بودم به ظرف میوه و چاقو و چنگال توش که چشمام سیاهی می رفت :)))))) تعدادمونم خیلی کم بود. از اونا که جز خودشون فقط دایی و زن دایی عروس بود و از ما جز خودمون عمه ی سین.
می دونین؟ مطمئنا اوناچیزهایی رو تجربه می کنن که ما نکردیم و ما هم چیزهایی رو تجربه کردیم که اونا نمی تونن تجربه کنن. ولی راسش رو بخواین من از روند زندگی خودم خیلی راضی ترم. ازدواج من نود درصد ازدواج سنتی بود - اگر ده درصد آشنایی اینترنتی من و سین رو در نظر نگیریم). همه ی حس و حال و تجارب اول آشناییمون توام با یه خجالت و حیایی بود که همه چیز رو صد برابر شیرین می کرد. همه چیز برای ما تازگی داشت. گردش رفتن هامون، تلف زدن هامون، مهمون خونه ی هم شدنامون....همه چیز بکر و پرنشاط بود. این اون چیزیه که می گم برادر سین و خانومش نمی تونن تجربه کنن. وقتی هشت سال با یکی دوستی دیگه یه سری چیزا تازگیشون رو برات از دست می دن. نمی گم اونا الان شاد نیستن. صد در صد هستن. ولی می گم جنس شادیشون با جنس شادی ما خیلی فرق می کنه.
امیدوارم که زندگی شاد و پربرکتی داشته باشن. من که خیلی خوشحالم جاری دار شدم :دی دیگه ظهرهای کسالت بار جمعه خونه پدرشوهرم اینا حوصله م سر نمی ره =))