Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

بشکُف لعنتی! بشکُف!

فردا بیست و نه هفته می شه که یه موجود زنده ی دیگه داره تو وجود من زندگی می کنه. ترسناکه یکم نه؟ نمی دونم چرا یاد اون فیلم تخیلیه افتادم که یه موجود عجیبی تو اعماق نمی دونم چند هزار پایی زیر دریا، خودشو چسبونده بود رو صورت دانشمنده و عملا تو جسم یارو تخم گذاری کرده بود! بعدم بجه ی جوونوره شیکم یارو رو پاره پوره کرد پرید بیرون :| خدای من چقدر من رمانتیکم آخه! اصلا اینهمه حس لطیف رو چه جوری تو من جا دادی؟ :|  خیر سرم اومدم یه پست احساسی بنویسم ببین چه جوری گند زده شد توش :))))))))))

آقا بگذریم. خوب. خیلی خوشحالم بالاخره بعد از هفت هشت ماه به اون مرحله رسیدم که دل نگران ها وقتی از من می پرسن "تکون می خوره؟" بگم بله و با لبخندِ "خوب؟ خیالت راحت شد؟ کرمت خوابید؟ به تمام جوابهای زندگیت رسیدی؟" بهشون زل بزنم و منتظر بشم ببینم بعدش چی میخوان بگن! و البته صد در صد آدمهایی که از روز اول بارداری این سوال رو از من پرسیدن، وقتی با این لبخند من و نگاه مستقیمم و سکوتم مواجه میشن، کاملا کاملا اسپیچلس می شن :)) خداییش خیلی کیف می ده. آخه چرا انقدر پیگیر چیزایی هستین که خودتونم می دونین واستون مهم نیست؟ و تنها اثری که داره ایجاد نگرانی در مادر بارداره که نکنه بچه من یه چیزیشه که جم نمی خوره؟ یا من یه چیزیمه که نمی فهمم وول خوردنشو! نه آقا! هیچ جنین و هیچ مادری هیچیشون نیست. فقط بعضیا زودتر یه چیزایی رو حس می کنن یه سریا دیرتر. الان که سرکار علیه تو شیکم من مایکل جکسون وار پاهاش رو به دیواره شکمم می کشه یه جوری که پوستم می خواد جر بخوره، سوال کنندگان عزیز کجان تا نگرانی شون برطرف شه؟ :|

شاید باورتون نشه. ولی بیست و نه هفته یعنی که من هفت ماه رو تموم کرده م و الان دو هفته س که وارد ماه هشتم شده م! (یا خدا! خودم ترسیدم) لابد دلتون می خواد بدونین که هنوزم غرهای اول بارداریم رو دارم یا نه؟ چیزی درم تغییر کرده یا نه؟ عاطفه مادریم شکوفا شده یا نه؟ خوب... 

باید براتون بگم که درباره سوال اول، بله! همچنان غر دارم و به نظرم بارداری در هر شکلی باشه دورانیه که سختی های خودشو داره. هرچقدر هم که بارداری سالمی داشته باشی، بازم یه چیزایی پیدا می شه که غرت رو دربیاره. مثلا من از اول بارداریم ورم داشته و دارم. و این ورمه باعث درد مفاصلم میشه. یا همین که از همون دو سه ماه اول صدام گرفت و شما تصور کن که چندین ماه پشت هم صدای کیپ داشته باشی و نه تنها مجبور باشی خودت تحملش کنی، که بخوای برای هر یک میلیون نفری که باهاشون برخورد می کنی توضیح بدی که " نه عزیزم سرما نخوردم. بارداری رو صدام اثر گذاشته!" و بعد بشینی و به تحلیل ها و ابراز تعجب هاشون گوش بدی. یا مثلا تپش قلب که باعث شد اسم کافئین که میاد چهار ستون بدنم بلرزه چون واقعا حالمو در حد مرگ بد می کنه. و از همه اینا بدتر همون دماغ گنده ایه که وسط صورتم نشسته و تا حتی بقال محل با چشمای گشاد ازم می پرسه "مریم خانوم؟ خودتی؟" نه عمه مه در کالبد من ظهور کرده :|   

درباره سوال دوم و سوم که مربوط به احساسم میشه راسشو بخواین نه :| (وای خدا من چرا انقد چقر بد بدنم؟ ) میدونین همه امیدم به لحظه در آغوش کشیدن بچه مه که حس هام بیدار شن. که اگر اون موقع هم اتفاق نیوفته احتمالا دیگه هرگز حس مادری من شکوفا نمی شه :))))))))) بعد احتمالا باید برم درمان عقیمی بکنم و لابد یه مرگیم هست که شکوفه نمی زنم دیگه :دی  واقعیتش رو بخواین سین خیلی بیشتر هیجان زده س. انقدر که سین با شیکم گنده من حرف می زنه من تا حالا با جوونور جنبنده ی اون تو حرف نزده م! (البته راستشو بخواین صدای گرفته م هم بی تاثیر نبوده چون تا میام یه شعری لالایی ای چیزی بخونم انقدر نتراشیده و نخراشیده میشه که می گم بچه زهره ترک شد بی خیال!)

دیگه جونم براتون غر بزنه که...

وضعیت خونه دیدنیه :)) دیروز یه ویدیو مسیج فرستادم تو گروه دوستام و خونه رو نشونشون دادم. همه شون اپیلاسیون مجانی شدن! تا حالا فکر می کردن من دارم گنده ش می کنم که می گم جا نیست پامو بذارم زمین. ولی دیگه از دیروز همه شون لال شده ن :)) سین اتاق بچه رو رنگ کرد و خوب تمام وسایل اتاق رو مجبور شدیم بریزیم وسط پذیرایی! همه شو که نه البته. یه سری شو نگه داشتیم وقتی موکت کار خواست بیاد موکت بچسبونه بریزیم بیرون :)) من که می دونم شب قبل از زایمانم هم دارم چیدمان انجام می دم! چون این وضعیتی که من می بینم تا اواسط دی ماه جمع و جور نخواهد شد :دی

فقط یه چیزی این روزا خیلی کیف می ده اونم خرید کردنه :)) مثل قبل عروسی که داری جاهاز می خری و آی کیف می ده آی کیف می ده. الانم همونطوره. کیفش بیشترم هست. چون انقدر لباس و وسایل بچه خوشگل و دلبره که آدم غش میکنه :دی بعد هرچی می خری می بینی یه قشنگترشم هست :)) نشون به اون نشون که الان دوتا چمدون وسایل سرکار علیه گوشه پذیراییه! تازه هنوز یه سری چیز میزای گنده ش مونده! 

چند روز بود چند تا موضوع پیش اومده بود که می خواستم بیام و درباره ش بنویسم. ولی هی حس نوشتنش نیومد تا دیگه اون موضوعات یخ کردن. نمی خواستم تو این مدت فقط از بارداری بنویسم. اما از یه طرف هم تجربه اینهمه سال وبلاگ نویسی بهم نشون داده که ثبت همین روزهای معمولی بعدا چقدر ارزشمند می شه، گفتم چارخط باهاتون گپ بزنم :)

التماس دعا از همه تون. قلب هاتون پر از نور باشه الهی