Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

از پنجره آشپرخانه آمد!

 


آنقدر انتظار کشیده بودیم که تقویم ها بریدند! هیبت گرما زده و خاک آلودی را نشانمان دادند که یعنی "بیا! اینهم همانی که می خواستی!" ما هم یکباره به هوا جهیدیم! تقصیری هم نداشتیم. چشم هامان از زور زل زدن به در، ریز، خسته و سفید شده بودند. آغوشی می خواستیم که خودمان را هل بدهیم میانش. یک آغوش بارانی. 

هیبت کنار در ایستاده بود. پشت به نور. ما که نمی دیدیم. اما همین که داشتیم فریاد زنان، با دست های باز از هم به سمتش  می دویدیم، حس کردیم یک جای کار می لنگد! بوی بارانش کو؟ قدم هامان شل شد. بعضی هامان خودشان را نباختند. رفتند و چسبیدند به آغوش دود زده و خسته ی هیبت لمیده به چهار چوب. ما ولی با چشم های ریز پر از اشک و لب و لوچه ی آویزان، در اوج بلاتکلیفی سر جایمان ایستادیم. 

کجایی پس؟ سه روز بود که یک لنگه پا زل زده بودیم به در. دیگر از تقویم ها هم سراغش را نمی گرفتیم. خیلی رقت انگیز بودیم. که یکهو دیدیم هیبت سیاه چرخید، آدم های چسبیده به ردایش را از خود جدا کرد و در نور حل شد. ما تا بیاییم تعجب کنیم و پچ پچ کنان شانه هایمان را بالا بیاندازیم، بوی باران ای اش آمد! بوی نسیمش! رنگ های گرم روی دیوارها شره کردند! کلاغ ها بالای سرمان شروع کردند به رقصیدن... توی دل ابرهای پفی. خودش هم آن میان ایستاده بود. پرهیبت، با تاجی از برگ های طلایی چنار. چشمهای نمناکش می خندید. ما؟ از ذوقمان زار می زدیم!!



پاییزتان مبارک.



پ.ن: کیف نیل ^_^