Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

مادرم

بچه آرومی بودم. عشقم این بود وقتایی که مامان خیاطی می کنه با شیشه ی دکمه های رنگی رنگیش بازی کنم. یا وقتی بافتنی می بافت، همینطور که سرم رو روی پاش می ذاشتم با نگاهم قرمزی سر میل رو دنبال می کردم و مدت ها مات و محو و ساکت بودم. آشپزی که می کرد منو روی میز آشپزخونه می شوند و توی کاسه برام یکم خوراکی می ریخت و سرم رو برای زمان زیادی گرم می کرد. بعدالظهرها هم که می خواست بخوابه، اگر منم خسته بودم بی صدا می رفتم و کنارش دراز می کشیدم و یه دستم رو می ذاشتم رو بازوش و بی هوش می شدم. اگرم خوابم نمی اومد یا با صدای نزدیک به صفر - جوری که باید گوشم رو به دون دون های بلندگوی قهوه ای تلویزون می چسبوندم - برنامه کودک می دیدم، یا می رففتم توی حیاط و قاطی شاخه های بلند رزهای رونده قدم می زدم و از خودم شعرهای چرت و پرت می ساختم و می خوندم! آفتاب بی رمق زمستون رو خیلی دوست داشتم. می رفتم جلوی در شیشه ای قدی رو به ایوون، روی فرش دراز می کشیدم تا آفتاب بیوفته روی پاهام. بعد مدت هااااا زل می زدم به ابرا که به کندی عرض آسمون حیاط رو طی می کردن. البته اولا نمی دونستم که ابرا راه میرن. یه بار یه چشمم رو بستم، بعد انگشت اشاره م رو گرفتم بالا و روی گوشه ی یه ابر تپل تنظیم کردم. یکم که گذشت دیدم ابره یواشکی خودش رو کنار کشید و از انگشت من دور شد! خلاصه که خیلی از این کشفم مشعوف بودم ((: با گرد و غبارهای چرخون توی ستون های نور سرگرم می شدم. با گیره های پرده که با چرخ هاشون برای من مثل یه ماشین بودن. حتی با مورچه های چاق و چله ای که یاد گرفته بودم روشون چسب نواری بزنم (((((:
راسش مامان هنوزم هرجا می شینه از بچگی من تعریف می کنه و برای همه می گه که من اصلا اذیتش نکردم. راست هم می گه. من بچه ی خیلی بی آزاری بودم. اما به جاش تو نوجوونیم پدر مامانم رو درآوردم! البته نوجوونی در من از 18 سالگی شکوفا شد!! که یاد گرفتم ساز مخالف بزنم. که سرد بشم. که دور بشم. که از هفت روز هفته شیش روزش رو با مامان در قهر به سر ببرم! الان که پنج روز مونده تا ورودم به سی سالگی، الان که از مامانم جدا شده م و کمتر می بینمش، الان که یکم عقلم بیشتر می رسه می بینم تمام اون جنگ و دعواها چقدر بارها و بارها دل مامانم رو شکونده. مامانی که الان هروقت داریم از خونه ش برمیگردیم و دم در بدرقه مون می کنه و توی سکوت دیوانه کننده ی خونه ش فرو می ره، من بغضم می گیره از بس که تنهاس...
من یادم نرفته که همش از خونه فراری بودم و واحدهای دانشگاهم رو جوری برمی داشتم که وقفه های دو سه ساعته داشته باشه تا صبح زود از خونه برم بیرون و 9 شب برگردم. که چشممون به هم نیوفته. یادم نرفته  اگرم خونه بودم از اتاقم بیرون نمی اومدم و یه وقتا حتی برای غذا هم از جام بلند نمی شدم بس که قهر بودیم همش. یه حس خشمی در من جریان داشت که باعث می شد همش طلبکار مامانم باشم. چرا حامی نیست؟ چرا منو نمی فهمه؟ چرا با بقیه ی مامانا فرق داره؟ چرا منو به حال خودم نمی ذاره؟ چرا بلد نیست بهم ابراز علاقه کنه؟ چرا توقعات بیجا داره؟ چرا جرا جرا... ولی الآن دلم می خواد دستاشو ببوسم بس که زحمتم رو کشیده. بس که تو این زندگی سختی که داشته تمام تلاشش رو کرده که ما آسیب نبینیم. هنوزم اختلاف نظر داریم. هنوزم بحثمون می شه با هم. ولی برام مهم نیست. حاضرم بشینه یه صبح تا شب نصیحتم کنه و کلافه شم، اما اون روز رو صبح تا شب تنها نباشه...

پ.ن: این خیلی منو تحت تاثیر قرار داد...

پ.پ.ن: من و شالگردن من و شمعدونی های من... (روی عکس راست کلیک کنید و open image in new tab رو بزنید تا عکس رو در اندازه ی اصلی ببینید.)

گل یخ!

که دلم به شمعدونی هام خوشه. که گل می دم باهاشون. حتی اگر سرد باشه. خیلی سرد باشه...


ورررررراجی!!!

1. حسابی سرم گرم شده. صبحا از کله ی سحر که سین میره سرکار بیدارم تا ساعت دوزاده یک نصفه شب. دیگه نه ظهرا می خوابم، نه زمان زیادی توی اینترنت میام، نه از خونه بیرون می رم! شده م جزوی از فرش اصلا! :)))  یه وقتا انقدر سرم گرم نمد بازی می شه که زمان یادم می ره. سر بلند می کنم و می بینم غروب شده. خلاصه یه همسر بی سر و صدا و مظلومم که کاری به درس خوندن شوهرش نداره و فقط یه ساعت یه بار یه میوه ای، آبمیوه ای، چایی ای چیزی می ده بهش و دوباره برمیگرده سر دوخت و دوزش! :دی  راسشو بخواین قرار شده توی بهمن ماه زن داییم شوی مانتو بذاره (خودش داره می دوزه) و اون گوشه کنارا هم من و دخترخاله الی کارای نمدیمون رو بفروشیم ^_^ واسه همینه که من یوهو انقدر آلوده ی این کار شدم. ولی کیف داره. بی نهایت کیف داره. به محض اینکه قیمت گذاری روی کارامون بشه، صفحه فیض بوقیمون رو عمومی می کنم تا اگر کسی کاری خواست ، سفارش بده. منتظرش باشین 


2. سه شنبه سالگرد عروسیمون بود. جالب اینه که من انقدر درگیر این کارهای نمدی شده م که اصلا یادم نبود! ولی امسال سین عجیب یادش بود :)) (برعکس پارسال که من کادو هم خریده بودم و ایشون کلا در عوالم دیگری به سر می بردن :دی) خلاصه از یه هفته قبل سه شنبه رو مرخصی گرفته بود که با هم بریم خوش گذرونی. مام صبح پاشدیم (بخوانید لنگ ظهر)، صبحونه خوردیم، من ظرفای دیشب رو شستم، لباس گرم برداشتیم و زدیم به جاده چالوس، به سمت رستوران ارکیده. (کیلومتر دوازده) آقا به حدی این جاده ی پاییزی زیبا بود، به حدی زیبا بود ، که می خواستی گریبان بدری، جیغ زنان سر به بیابون بذاری!! :)) هوا که ابر بود، نم بارون که می زد، این درختام هزارتا رنگ بودن. بعدم که از رستوران ارکیده هرچی بگم کم گفتم بس که غذاش خوب بود و محیطش خوشگل بود. البته - به علت معیارهای تا سقف چسبیده ی من در رضایت از کارکنان - رفتار پرسنلش رو نمی پسندیدم زیاد. یعنی بد نبودن ها! ولی بهتر هم می تونستن باشن. بگذریم... بعد از ناهار جاده رو یه ساعتی ادامه دادیم و حسابی پاییز دیدیم و تو یه فضای بکر پاییزی هم هی عکس انداختیم 


(ما دوتا + بقیه عکسها: * - * - * )


3. خیلی وقت بود که دلم یه عطر خوب می خواست. همه ی عطرایی که داشتم تکراری شده بودن و به غیر از بادی اسپری ام، نسبت به همه شون حساس شده بودم. کلا من تحمل بوی زیاد ندارم و سریع سرم درد می گیره. خلاصه همون سه شنبه که از چالوس برمیگشتیم، یه سر به هایلند آرژانتین زدیم. کلی عطر بو کردیم و قیمتا رو بالا پایین کردیم و در نهایت من عطر دلخواهم رو پیدا کردم. اما از اونجایی که تجربه ثابت کرده هایلند خیلی گرون فروشه، چیزی نخریدیم تا بیایم قیمت هاش رو با چاره و لیلیوم وعطر نت مقایسه کنیم. عطر من رو فقط لیلیوم داشت که با وجود اینکه گرون تر از چاره و عطرنت عرضه می کرد، چهل و خرده ای از هایلند ارزون تر بود!!! این شد که من ایشون رو سفارش دادم برام بیارن : 



می دونین من از مشتری های چاره م. چون خیلی جنساش تنوع داره و چیزای خوبی هم برای فروش می ذاره. کلا سایت معتبریه. اما هزینه ی ارسال می گیره و معمولا هم یک هفته زمان می خواد برای تحویل. لیلیوم هزینه ارسال نداره و یکروزه جنس رو برات میاره. تازه وقتی آقای پیک زنگ در رو زد و من رفتم پایین، دیدم توی بسته ش به غیر از عطرم و فاکتورش، یه مجله ی همشهری جوان هم هست ^_^



می دونین؟ یه کارایی هزینه ی کمی دارن اما انقدر تاثیر خوبی می ذارن که چندین برابر هزینه رو برمی گردونه. من برای مجله هه خیلی ذوق کردم. با اینکه خودم می تونستم برم سر خیابون و بخرمش! ولی اینطور غافلگیرانه و غیر منتظره واقعا چسبید :)


4. توی این شماره مجله همشهری جوان (آذرماه) یه ماجرای واقعی نوشته بود از پسر بچه ی 5 ساله ای که مبتلا به سرطان خون ه و تنها آرزوش این بوده که لباس بتمن بپوشه و بره توی شهر. یه موسسه ای توی آمریکا به اسم (یه آرزو کن) به پدر این بچه کمک می کنه که پسر سرطانیش رو به آرزوش برسونه. جوری که با همکاری پلیس و با یه هزینه ی سنگینی کل شهر تعطیل می شه تا به محض خروج این پدر و پسر از فروشگاه (با لباس بتمن) یه لامبورگینی بیاد و سوارشون کنه و ببردشون به جایی که باید یه زنی که کلی بهش باروت بسته بودن نجات بده!! مردم هم خوشحال، تا این خبر رو شنیده بودن پلاکارد نوشته بودن و روزنامه ساخته بودن و با کلی ذوق و شوق رفته بودن توی خیابون تا ازشون حمایت کنن. 

می دونین من واقعا بغضم گرفت. اینا واسه بچه ها و آرزوهاشون چیکار می کنن، ماها چه جوری با یه بچه ی مریض برخورد می کنیم و مثل گوشت قربونی از اینور به اونور پاسش می دیم...


5. حسن ختام این پست دراز(!) هم دو تا عکس خیلی بی ربط :دی


هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...کلا اصلش در وسائلش جریان داره :)))


توی پارک ملت، کنار دریاچه، بغل کافی شاپ هم دست از سر فیس بوک برنمی داره :)))

قرمزی!


خواهرم از مکه برام یه پیراهن قرمز سوغاتی آورده. امشب هم مهمونی ولیمه شونه. هیچی دیگه. پر رو پر رو رفتم دم خونه شون، گفتم سوغاتی هیشکی رو هنوز ندادی مهم نیست. مال منو رد کن بیاد که هیچی ندارم واسه مهمونیت بپوشم :)))  بعدم بدو بدو رفتم هرچی رنگ قرمز تو بازار بود جمع کردم اومدم خونه! الان هم چشمم فقط رنگ قرمز رو می بینه. خودکار قرمز، سیب قرمز، آباژور قرمز، کتاب با جلد قرمز، پوشه قرمز، مگنت پینه دوزی قرمز، ماگ  قرمز....



پ.ن: می دونین؟ خوب نوشتن خیلی خوبه. اما گاهی چرت نوشتن بیشتر مزه می ده :))