Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم!

امشب بله برون برادر سین بود! به همین راحتی! به همین سرعت! برای درک بیشتر میزان سرعت جریانات فقط همینو بگم که دیشب که رفته بودم ولیمه کربلای عمه م و سین رو با پای توی گچ تو خونه تنها گذاشته بودم (:دی)، حول و حوش ساعت یک ربع به یازده شب اس ام اسی به دستم رسید با این مضمون: " فردا بله برون سـ.ـپـ.ـهـ.ـر ه! آماده شو!"  :| یعنی کشته ی اون آماده شوی آخرش بودم :)) جالبه که هیجانات مثبت و منفی من در همون نقطه زیر خاک رفتن چون وقتی هم رسیدم خونه سین خواب بود :))))  امروز هم تا نزدیک های ظهر نمی دونستم قرارمون برای ساعت چنده!! :)) و درست یک ساعت به رفتنمون فهمیدم قراره شام هم بهمون بدن! =)))))))))))))) خدایا این خوشبختی ها رو از من نگیر :)) واقعا باید قیافه ی منو می دیدین. تمام هیکل رفته بودم تو کمد و یکریییییییییییییییییییییز می گفتم: من چی بپوشم؟؟؟ :)))) آخه یکم به موقعیت من فکر کنین:

من چادری ام، خوب؟ این یعنی با چادر مشکی وارد مجلس می شم. خانواده ی عروس مانتویی ان، خوب؟ یعنی که هیچ تصوری از چادر مشکی لیز مجلسی بدون کش و روسری ابریشم لیز و مانتوی بلند مجلسی گررررررم ندارن! بعد برای ما چادری ها یک قرار نانوشته ای وجود داره. مثل آقایون که با کت نمی تونن بشینن سر میز غذا و خیلی معذبن، ما خانومای چادری هم با چادر مشکی شکنجه میشیم وقت غذا خوردن! اینه که به طور معمول توی یک مهمونی شام تقریبا از واجباته که چادرمون رو عوض کنیم. مگر اینکه صاحبخونه هیچ تعارفی نزنه که بفرمایین چادرتون رو عوض کنین! چون یا حواسش نیست یا اصلا از این قانون نانوشته کلا بی خبره! حالا من دچار دوگانگی وحشتناکی شده بودم که نمی تونستم مهمونی شام رو با جلسه ی بله برون و اون جو رسمی یکی کنم! یعنی نمی تونستم به این فکر کنم که با چادر و روسری لیز چه جوری باید غذا بخورم و از طرفی هم برام قابل هضم نبود که تو یه جلسه ای به این رسمیت بخوام چادر سفید سرم کنم! 

خلاصه.... مجبور شدم یک سری تمهیداتی بیاندیشم که اگر بهم تعارف کردن که چادرتون رو عوض کنین من تازه به چه کنم نیوفتم. اینه که لباس آستین بلند زیر مانتوم پوشیدم  و احتیاطی چادر سفید رو هم برداشتم. 

ولی خوب....گفتم که خانواده ی عروس ذره ای اطلاع از احوال من چادری نداشتن و اینجانب شام رو در حالی میل کردم که لپام سرخ سرخ شده بودن و شر و شر عرق می ریختم و دست از چادرم نمی تونستم بردارم چون از سرم سر می خورد! یعنی فکر کنین که بخواین در حالی که پدر عروس کنار دستتون و مادر عروس روبروتونه با یک دست زرشک پلو با مرغ بخورین :| نشون به اون نشون که وقتی اومدم خونه یه گاو رو می تونستم بخورم از گشنگی =))))))))

بگذریم...اینا که همه ش حاشیه بود. اصل خوشحالی خیلی زیادمون برای متاهل شدن برادر شوهر عزیزم بود که واقعا برای من مثل داداش نداشته مه. و البته لازم به ذکره که این اولین تجربه حضور من تو جلسه خواستگاری بود. اونم این خواستگاری که در عین این که اولین بار بود خونه ی  عروس می رفتیم آخرین بار هم بود چون همه چیز در یک جلسه انجام شد. (برادر شوهرم و عروس خانوم هشت ساله با هم دوستن.)

راسش امشب خیلی یاد جلسه بله برون خودم کردم. و هرچی بیشتر برنامه ی خودم رو با برنامه برادر شوهرم مقایسه می کردم بیشتر تفاوت می دیدم. من و سین کل آشنایی رسمی مون - جدا از زمانی که اینترنتی صحبت می کردیم - شش ماه بود و روز بله برون هردومون به شدت خجالت زده و در عین حال هیجان زده بودیم. یه شوق عجیب، یه لرز خفیف وقتی که صیغه ی محرمیت رو خوندن و سین دستش رو گذاشت روی دستم که کیک رو ببره!!! اون لحظه رو اصلا یادم نمی ره. دستای من می لرزید ولی مثل همیشه کوره بود. دستای سین ولی سرد سرد شده بود. بعدم انقدر سریع دستش رو از روی دستم کشید که جا خوردم :)) 

وصلت ما چون فامیلی بود، تو روز بله برون نزدیک به پنجاه شصت نفر مهمون داشتیم. فکر کن! همه آشنا. اصلا مثل مهمونی بود. هیشکی معذب نبود جز من و سین که داشتیم از خجالت می مردیم :)) همه راحت با هم حرف می زدن و می خندیدن. امشب انقدر یوهو جو ساکت می شد که صدای تیک تیک عقربه های ساعت میومد :))) یعنی انقدر زل زده بودم به ظرف میوه و چاقو و چنگال توش که چشمام سیاهی می رفت :)))))) تعدادمونم خیلی کم بود. از اونا که جز خودشون فقط دایی و زن دایی عروس بود و از ما جز خودمون عمه ی سین. 

می دونین؟ مطمئنا اوناچیزهایی رو تجربه می کنن که ما نکردیم و ما هم چیزهایی رو تجربه کردیم که اونا نمی  تونن تجربه کنن. ولی راسش رو بخواین من از روند زندگی خودم خیلی راضی ترم. ازدواج من نود درصد ازدواج سنتی بود - اگر ده درصد آشنایی اینترنتی من و سین رو در نظر نگیریم). همه ی حس و حال و تجارب اول آشناییمون توام با یه خجالت و حیایی بود که همه چیز رو صد برابر شیرین می کرد. همه چیز برای ما تازگی داشت. گردش رفتن هامون، تلف زدن هامون، مهمون خونه ی هم شدنامون....همه چیز بکر و پرنشاط بود. این اون چیزیه که می گم برادر سین و خانومش نمی تونن تجربه کنن. وقتی هشت سال با یکی دوستی دیگه یه سری چیزا تازگیشون رو برات از دست می دن. نمی گم اونا الان شاد نیستن. صد در صد هستن. ولی می گم جنس شادیشون با جنس شادی ما خیلی فرق می کنه.

امیدوارم که زندگی شاد و پربرکتی داشته باشن. من که خیلی خوشحالم جاری دار شدم :دی  دیگه ظهرهای کسالت بار جمعه خونه پدرشوهرم اینا حوصله م سر نمی ره =))

اینر بیوتی؟!

بحث سر مردان جذاب و زنان جذاب بود. بچه ها حسابی سر ذوق اومده بودن و هرکس نظری می داد. رفته رفته قضیه رسید به ازدواج. و اینکه اگر یه مرد خیلی زیبا و جذاب بیاد سراغشون قبول می کنن یا نه. یه سری گفتن اگر پولدار هم باشه آره! به پول که رسید پرسیدم اگر طرف خیلی زشت باشه اما میلیاردر باشه چی؟ یکیشون گفت صد در صد! زل زدم تو چشماش گفتم: یعنی واقعا قیافه ی بچه هات برات مهم نیست؟! کلاس رفت رو هوا :))

بیشتر بحث امروز شوخی بود. ولی اگر به این جمله اعتقاد داشته باشی که " پشت هر شوخی کردم اندکی جدیت هست" باید بگم معیار های نسل جدید غیر قابل باورن! جوری  از پول و قیافه حرف می زدن که آدم به فکر فرو می رفت. بعد یاد خودم افتادم و سین که یه سرباز لاغر آفتاب سوخته و از زور خجالت کبود شده و توی مبل فرو رفته بود! که نه پول داشت، نه ماشین، نه خونه، نه کار ثابت! :)) وقتی اینو به بچه ها گفتم ازم پرسیدن: واسه چی باهاش ازدواج کردی؟ منم سرم و گرفتم بالا گفتم: خانواده ی خیلی خوبی داشت! من روی خانواده خیلی حساس بودم! و توی دلم ضعف کردم برای نجابت نگاهش و قلب مهربونی که زبان زد فامیل بود :)


+ بازنشر این پست در لینک زن:

http://linkzan.com/archives/17544

رمان زندگی

"میدونی مریم... یه موقع هایی میگم کاش توی نوجوونی که ذهنم داشت با رمان ها و فیلم ها درباره " مرد آینده " شکل میگرفت ، همچین حرف هایی زده میشد یا بهتر از اون دیده میشد :"بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید."
تا توقع سوپر هیرو بودن ریشه ندوونه تو ذهنم..."
.
.
.
.
دور و ور یه سال پیش یکی از دوست هام سایتی رو بهم معرفی کرد که می شد ازش به صورت مجانی رمان دانلود کرد. اکثر داستان ها دست نوشته ی کاربران سایت بودن. و تک و توک کتاب هایی هم که (به احتمال خیلی زیاد بدون اجازه نویسنده و ناشر) برای دانلود گذاشته بودن، توی همون سبک نوشته های کاربران بود. البته من کتاب های چاپی رو - به جز یکی که توی سایت نوشته بود اجازه گرفتن و پای خودشون دیگه واقعا - دانلود نکردم. اما شاید نزدیک به هشت یا نه تا از نوشته های کاربران رو خوندم.

من اسم این سایت رو بهتون نمی گم. چون نمی خوام کاری که با احساسات و زندگی من کرد با شماها هم بکنه. از اینجور سایت های دانلود داستان زیاده و کسی که دنبالش باشه به توصیه ی من نیازی نداره. اما بذارین براتون بگم خوندن یه کتاب مسموم از دیدن یه فیلم مسموم به مراتب خطرناک تره!

اعتراف می کنم که داستان ها در عین آبکی و فیلم فارسی بودن به شدت خواننده رو جذب می کنن. و شروع کردن یه کتاب این تیپی فرو رفتن توی باتلاقه. من کتاب ها رو روی موبایلم می ریختم و یوهو می دیدی در 24 ساعت بی وقفه تمومش می کردم! پس جذاب بودن. ولی چرا؟

دلیلش فقط یه چیزه. "آزاد بودن نویسنده در تخیل و ثبت!" چون نه ناشری وجود داره که ازشون ایراد بگیره، نه سانسور می شه، نه توقیف! هرکسی با یکم سابقه ی وبلاگ نویسی خیلی راحت شروع می کنه به داستان نوشتن و بعد هم می ذاره روی سایت و جوونای مردمم کرور کرور دانلود می کنن و به به و چه چه می کنن. چرا می گم وبلاگ نویسی؟ چون سبک نوشتن همه شون عین همه. با ادبیات عامیانه، فعل های شکسته، و شعر های دزدی! درست مثل همین متنی که الان دارین می خونین. که به جای "می شود" می نویسه "می شه"!

موضوع همه شون عشق و عاشقیه. اونم نه از نوع عادی و ملموس تو زندگی. داستان ها اکثرا از زبون دخترهای زیبا و خوش اندام و خوش پوش نوشته می شه که پسری قد بلند، چهارشونه، باشگاه برو، خوش تیپ، پولدار، و به شدت خر غیرتی تو دام عشقشون گرفتار می شه! توی همه شون بلااستثنا پسره حداقل یه بار تو گوش دختره می زنه! و همیشه یه اتفاقی می افته که این دوتا عاشق دلسوخته از هم جدا می شن و مدتی از هم دورن و تو عشق هم می سوزن و بعدم یوهو به صورت معجزه آسایی با هم آشتی می کنن و همه چیز خوب و خوش تموم می شه و حتی دیده شده که سال دگر بچه بغل خونه شوور و غیره هم مصداق پیدا کرده!! آهان اینم نگفتم که دختره همیشه حسوده و پسره م چون خیلی تیکه س چشم همه ی دخترا دنبالشه! اما آقا پسر قصه ی ما به حدی پاک و مغرور و وفاداره که نگاه هم به بقیه نمی ندازه!!

http://s4.picofile.com/file/7899568923/the_reader.jpg

حالا سوالی که پیش میاد اینه که با این وصفی که من از رمان ها کردم، پس چرا می خوندمشون؟ چرا محبوبن؟ چرا مخاطب نود درصدی مجرد این سایت ها اینطور سر و دست براشون می شکنن؟ جواب ساده س. چون هم دختر و هم پسر توی داستان ایده آلن! دقیقا همونطوری هستن که یه دختر/پسر جوون (اکثرا مجرد) دلش می خواد که باشه. خوشگل باشه، خوشتیپ و پولدار باشه، جنتلمن و لیدی باشه، مغرور باشه، محکم باشه، هیچوقت بوی عرق نده، هیچوقت با خانواده ی همسرش مشکلی نداشته باشه و اونا عاشق عروس/دامادشون باشن، ماشین خوب سوار بشه، خونه ی آنچنانی داشته باشه، چشم همه دنبالش باشه، تحصیلکرده باشه، زندگی پر هیجان عشقی داشته باشه، روابط فیزیکی هالیوودی داشته باشه و...و...و...

من نمی دونم این رمان ها چه به سر یه دختر/پسر مجرد می یارن. نمی دونم با معیارهاشون چیکار می کنن. نگاهشون رو به زندگی مشترک چه جوری تغییر می دن. یا سطح توقعشون رو تا چه حد بالا می برن. اما می دونم حسی که من بعد از خوندن همچین رمانی بهم دست می داد یه غم وحشتناک بود!! تا چند وقت سر لج با سین می افتادم. می دیدم که مرد من مثل مرد کتاب برای من غش و ضغف نمی ره! یا جلوی مردای دیگه غیرتی نمی شه! یا جلوی خانواده ش منو رو سرش نمی ذاره!!! می دیدم که خودم مثل دختر داستان ته تیپ و کلاس نیستم! همیشه تا دونه ی آخر دندونام و تا زبون گوچیکه م برای همه معلومه! بلد نیستم زنگ بزنم مادر شوهرم خودشیرینی کنم! تازه از توی داستان یاد می گرفتم که باید حسودی هم بکنم!!! مثلا سین نباید با همکار خانومش حرف بزنه! یا برای کلاس کنکور ارشدش تیپ بزنه! می دیدم که از نگاه طولانی و سوزان و مکش مرگ من تو زندگی واقعی خبری نیست! و در نهایت واقعا یادم می رفت اون همش فقط یه داستانه که ساخته و پرداخته ی یه ذهن رویایی و خام ه که هنوز وارد زندگی واقعی با یه مرد نشده! یا اگر شده سرخورده شده! یا اگر نشده هنوز داره تو رویاهاش زندگی می کنه!

کامنت بالای پست رو که خونده م، یاد همین داستان ها افتادم و حسی که بعد از خوندنشون بهم دست می داد. اینکه فکر می کردم شوهر آدم باید سوپر هیرو باشه! مثلا همیشه مثه هوخشتره پشت یه درختی جایی وایساده باشه که تا تو خیابون بهت متلک گفتن بپره بیرون و طرف رو لت و پار کنه! در صورتی که تو زندگی واقعی باید یاد بگیری همسرت همه جا دنبالت نیست و خودت باید بتونی از خودت دفاع کنی. حتی اگر هم باشه بعضی جاها اگر که ندیده و نشنیده که یکی بهت متلک انداخته بهتره بهش نگی که دعوا راه نیوفته و جونشو به خطر نندازی. اصلا یه چیز خیلی آزار دهنده توی این داستانا همین ضعف پنهان جنس مونثه. درسته که به زور و در ظاهر می خواد نشون بده که دختره چلوی هیچ پسری کم نمیاره و خدای کل کله. اما همش غش می کنه، چمدونشو نمی تونه بلند کنه، یا دو سه نفر مزاحم تو خیابون گیرش می ندازن! اونوقت اینجاست که قهرمان قصه ی ما باید بیاد مثل سوپر ماریو شاهزاده خانوم رو آزاد کنه!!

یه وقتا فکر می کنم اینکه من و سین کنار هم آرومیم مال اینه که از همدیگه توقع غیر معقول نداریم. باور کردیم که هر دومون آدم های معمولی هستیم و قرار نیست زندگی غیر معمولی داشته باشیم. سین اگر خسته باشه همون سر شب  وسط هال دراز به دراز می خوابه. من اگر کار مدرسه داشته باشم یا حتی دلم بخواد نقاشی بکشم می رم تو اتاق یا همون گوشه کنارای هال بساطم رو پهن می کنم و مشغول کار خودم می شم. این نشونه ی سردی نیست. این یعنی تو به طرفت داری میدون می دی که زندگی و آرامش خودش رو داشته باشه. به وقتش با هم سر یه سفره می شینیم، شام می خوریم و از روزمون حرف می زنیم. یا با هم می ریم بیرون و یه دور می زنیم. کی گفته زن و شوهر باید مثه آهنربا بچسبن به هم؟

طولانی شد ببخشید. فقط خواستم بگم حکایت داستان رو باید از زندگی واقعی جدا کرد. من همیشه آرزوم این بوده که یه روز رمان بنویسم. رمانی که فقط عشق و عاشقی نباشه. رمانی که از زندگی بربیاد نه از فانتزی.