Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

درد دارم

گفتم: 

هیچوقت هیچوقت هیچوقت آهنگ هایی رو که خیلی باهاشون خاطره دارین، یه جا جمع نکنین و نگهشون دارین. بعد از ده دوازده سال به اون مجموعه برمیخورین و میپاشین به در و دیوار...

گفت:

دوران نامزدی...

گفتم:

نه. قبلش. من بیست سالگیم رو با هیچ دوره ای تو زندگیم عوض نمی کنم...

هیچ اتفاق خاصی تو بیست سالگی من نیوفتاد. من هیچوقت معشوق کسی نبودم.حال خوبم مربوط به هیچ عنصر ذکوری نبود. من خودم رو، توی بیست سالگی، و دنیام رو خیلی دوست داشتم. و اون عشقی که به زندگی داشتم رو هیچوقت دیگه ای نتونستم تجربه کنم...

کاش می شد مثل وقتایی که آدم تو زندگی حرفه ایش تو اوج خداحافظی میکنه، حیاتشم درست همونجایی که بهترین روزا رو داره تموم کنه...نیوفته تو سرازیری...حسرت نخوره به اونچه تجربه کرده...حس پیری نکنه...

اما بدبختی اونجاست که آدم همیشه دیر می فهمه اون روزا بهترین روزای عمرش بودن...


خدایا، اولین سوالی که بعد از مرگم ازت می پرسم اینه که چرا انقدر زندگی رو سخت آفریدی؟



"انسان خلیفه تنهای خدا روی زمین است امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش... و آن  سلاح گریه ست..."


پ.ن: وقتی بیست سالم بود خیلی راحت تر آرزوی مرگ  می کردم...

چون تو رو یادم میاره...

خوشحالم که هنوز نسل آدم هایی که وقتی بارون می زنه سیاوش قمیشی می ذارن و می رن تو هپروت، ور نیوفتاده...

.

.

.

پشت در واحد همسایه آرایشگرم خشک شده بودم. بارون از پشت پنجره پایین می ریخت. قلب من هم...



پ.ن: 
+ دم عید که می شه خیلی هوایی می شم...سر به هوا می شم...
- چرا؟
+ یاد بیست سالگیم میوفتم. گیر میوفتم تو اون سالا. له می شم. الان سی و یک سالمه، اما یازده ساله شب عید بیست سالم میشه...نکنه سی سال دیگه م بگذره، بازم شب عیدا، ما بشیم نوزده بیست ساله؟ دیگه چی می مونه ازمون؟ یه زن شصت ساله که تو حال و هوای دم عید دلش سیاوش قمیشی می خواد و بارون پشت پنجره...
- ...
+ همین الان اشکم دویید... چرا آدم همیشه بیست ساله نمی مونه؟

این رژهای صورتی دخترانه را...؟!


وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...
ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را....

حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز
روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...

وقتی قرار نیست بیایی برای کـی
این روژهای صورتـی دخترانه را؟...

اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم
موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را

با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم
این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را

من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو
دیگر چطور گـرم کنـــم آشیانـــــه را؟

یک روز با تو من همۀ شهر را... ولی
حالا که نیستی در و دیوار خانه را...

پانته آ صفایی




پ.ن: به یاد تمام دل نگرانی های بیست سالگی...

احتمال گریستن ما بسیار است...

یه شب هایی انقدر احساس پیری می کنم...انقدر احساس پیری می کنم که دلم می خواد زمان حال رو مثل یه پوسته بدرم و خودم رو از توش پرت کنم بیرون! چرا آدما همیشه بیست ساله نمی مونن؟!...



پ.ن: بشنوید... (+)

بیست سالگی

- دریای احساس...

+ دریای احساس منم یا تو؟

- من بودم. تو بیست سالگی. تو هم هستی. تو بیست سالگیت.


پ.ن: به بیست سالگیم که فکر می کنم گریه م می گیره... انگار که بچه ای داشتم که عاشقانه می پرسیدمش و حالا سال هاست که مُرده...


بشنوید: (+)