Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

بیهوده نبود

احساس خوبی دارم. اینکه بعد از سالها فقط آرزو کردن و هیچ قدمی برنداشتن، الان تو سی و شش سالگی ، با یه بچه ی دو سال و نیمه و کلی سختی و همکاری سین، بالاخره یه قدم مفید به سمت نویسندگی دارم برمیدارم. کلاس نویسندگی مرتضی برزگر پنجشنبه های منو از تمام پنجشنبه هایی که تا حالا گذرونده م متمایز می کنه. برام آسون نیست. چهار ساعت از یک روز نیمه تعطیل رو آنلاین و هوشیار باشم. در حالی که سین تازه از سر کار برگشته، ناهار رو سریع خوردیم و دری بهونه ی خواب می کنه. اما شیرینه. به شدت شیرین. وقتی می بینم اینهمه سال یادداشت روزانه نوشتن و وبلاگ داشتن بیهوده نبوده و همه ش تو حال خوش الان قلمم موثره، شاد می شم. 

از همه اینا که بگذریم حس پویایی دارم. حس پیشرفت. و اینکه دارم یه کاری برای دل خودم می کنم. همیشه حسرت می خوردم به اونایی که با وجود بچه کوچیک درس می خوندن یا تو یه کلاس شرکت می کردن. الان من خودم یکی از اونام. هدف دارم. برنامه دارم. و وقتی بچه م رو میخوابونم می دونم می خوام با شبم چیکار کنم. حتی دیشب بعد از خوابیدن دری نشستم و یه نقاشی آبرنگ کشیدم! خیلی کیف داد. 

یه هیجان دیگه م دارم. قراره جمعه برای ضبط تیزر برنامه ی مامان ها برم فیلمبرداری! البته هنوز نمی دونم تو خود برنامه هم باید باشم یا نه. فعلا تیزر رو بریم ببینیم چی میشه. به دوستم گفته بودن ما مامان چادری لازم داریم. گویا به کنسی خوردن :)) دوستم گفت سرت می کنی؟ گفتم درسته که به خاطر بچه من دیگه کمتر چادر سر می کنم. اما همچنان خودمو چادری می دونم. گفت بهم گفته ن یه مامان چادری خوشگل می خوایم. منم گفتم دوستم خیلی خوشگله! :))) کلی خندیدم. من خوشگلم آخه؟

و از همه اینا که بگذریم امروز یه کار خوب کردم که براش خیلی خوشحالم. برای دوستم که اخیرا فارغ شده یه دسته گل فرستادم و گفتم رو کارتش بنویسن: ...که خستگی شیرین این روزهات در بره! ... دوستم ویس فرستاد با صدای گریون که تو با من چه کردی؟ خیلی بهش احتیاج داشتم و واقعا خسته بودم... یاد خستگی روزای اول خودم افتادم. چقدر چقدر خوشحالم که اون روزهای سخت گذشتن. خدا به همه ی تازه مادرها توان مضاعف بده!

:)

دیروز یه آن به خودم اومدم دیدم دارم وسط نماز گوله گوله اشک می ریزم. پاشدم دوباره قامت بستم. گفتم به کی هدیه بدم؟ نمی دونم چرا شاید به خاطر گروه احرار که سلام صبح دوشنبه ش رو از طرف عمار یاسر به امام زمان عج داده بود... ولی یاد این آقا کردم. بعد یوهو یاد سلمان هم افتادم. شدم یه دل و دو دلبر. بس که این آقا رو هم دوستش دارم. گفتم من نمی تونم انتخاب کنم. نماز مال هر دوتون. شمام برای آرامش دل من دعا کنین. سلام نمازو که دادم از این رو به اون رو شدم. خیلی بهترم....خیلی...


پ.ن: ممنونم از همه تون به خاطر کامنت های مهربونتون. خوشحالم که دوستایی به خوبی شما دارم. ولی جواب دادن به کامنت ها این مهر و محبت رو تصنعی می کنه. فقط می تونم بگم ممنون رفقا :)

در ذات من است!

این منم. و این "من" خیلی وقتها سین، و از شما چه پنهون، یه وقتا خودم رو کلافه می کنه. من می رم کمک خواهرم که مهمونی داره، می رم اون سر شهر براش خرید می کنم چون بچه ی کوچیک داره و نمی تونه خودش بره، وقتی دوستام مریضن می رم بهشون سر می زنم، برای غاقلگیری روز تولدشون نقشه می کشم، اسباب کشی دارن می رم کمکشون، برادر کوچیکشون سوال کامپیوتری داره می رم خونه شون، مفت و مجانی از خودشون و بچه هاشون عکس می ندازم، تو مهمونیا اولین نفر برای سفره انداختن بلند می شم، واسه آدما سرچ های اینترتی می کنم، جاشون می رم سر کلاس درس، داوطلبانه برای مدرسه طراحی کارنامه و پلی کپی و وبلاگ می کنم، می رم کمک همکارم که می خواد بُرد زبان رو تزیین کنه،  آدمای غمگین رو می برم بیرون... با هم راه می ریم و حرف می زنیم و چایی می خوریم، اگه ماشین زیر پام باشه هرکسی که هم مسیرم باشه می رسونم، چه بسا راهمم یکم دور می کنم تا اون آدم تو گرما و سرما نمونه، بیرون که می رم چیزای کوچیک می بینم که انگار اسم دور و وری هام روشون خورده، دستکش های کوچولو، جوراب های مردونه، روسری ای که مادر شوهرم عاشق رنگشه...همیشه کنار خریدهای خودم یکی دو تا تیکه واسه دیگرون می خرم...
بعد خودم تنهایی اسباب کشی می کنم، مامانم دو روز بعد می فهمه من مریض بوده م، خیلی کم پیش میاد هدیه ی غافلگیرانه به دستم برسه، وقتی غمگینم یوهو همه ی دنیا ناپدید می شن، مهمونی هام رو تنهایی می دم، اگه یه روز نمی تونستم سر کلاس برم هیشکی پیدا نمی شد جام بره چون همه کارای مهم تر داشتن!
اینا رو نمی گم که بگین وای تو چه ماهی! وای تو فرشته ای دیگران دیو ان! یا بگین چقدر خود شیفته ای. اصلا بیاین هیچی نگیم. منصفانه بخوایم نگاه کنیم من خودم هیچوقت درخواست کمک نمی کنم و این ایراد منه! نه دیگران. من اگر یاد بگیرم کمک بخوام انقدر توی همه چیز تنها نیستم. از طرفی با خودم می گم چه جوریه که وقتی یه کسی نیاز به کمک داره من خودم داوطلب می شم؟ قبل از اینکه طرف حتی دهنش رو باز کنه!! مگه این نیست که از هر دست بدی از همون دست می گیری؟ پس اطرافیان چرا منو نمی بینن؟
بازم اینا مهم نیست. اصلا حرف من این نیست. گفتم سین رو کلافه می کنم. چرا؟ چون سین آدم منطقه. آدم حساب و کتابه. عصبانی می شه از دستم. میگه فلانی اومد کمکت که می ری کمکش؟ فلانی به دادت رسید که به دادش می رسی؟ چرا همش تو خودت رو به زحمت می ندازی؟ از شما چه پنهون یکی دو بار دعوای اساسی مون شد! سر اینکه من می گفتم من دوست دارم این کارو بکنم. و اون می گفت احمقانه ست! حق می دم بهش. اون که توی دل من نیست حال منو بفهمه. من وقتی تنها می مونم می گم دیگه قید فلانی رو زدم. ولی به محض اینکه احتیاجش رو می بینم همه چیز یادم می ره.
نمی دونم ریشه ی روانی این قضیه چیه. شاید من در ناخودآگاهم از قربانی بودن خوشم میاد. شایدم از این خوشم میاد که کارای محیر العقول بکنم تا آدما از من تشکر کنن. یا بهم مدیون بشن. البته من آدم منت نیستم اصلا. بازم می گم. من کاری رو می کنم که دوست دارم. اگه تو مود ظرف شستن نباشم محاله خونه ی مادر شوهرم دست به ظرفا بزنم. تعارف هم با دلم ندارم. نمی دونم. شایدم دیدن شادی تو چهره ی دیگران رو دوست دارم. دیدن چهره ی دوست غمگینی که بهم لبخند می زنه و می گه حالش بهتره. یا چهره ی خسته ای که می گه خیلی کمکم کردی. یا شنیدن اینکه من اگر بودم هیچوقت اینکارو برای تو نمی کردم. 
به هرحال دلیلش هرچی که هست توضیح دادنی نیست. و عکس العمل های سین فقط باعث شده خیلی وقتا براش نگم که چیکار کرده م. چون می بینم اذیت می شه. احساس می کنه از من سواستفاده می شه و طاقتش رو نداره. ولی راسش رو بخواین من فکر می کنم تا ابد جریان همینجوری می مونه. چون من از کمک کردن به آدما، اونم وفتی هنوز ازم نخواستن لذت می برم. و البته احمق هم نیستم! بودن کسایی که زیادی ازم سواری کشیدن و من ازشون بریدم. چون اصلا ارزش رفاقت رو نمی دونستن. اما کسی که منو روحی ساپورت کنه، همیشه حمایت منو پشتش داره. حتی اگر فیزیکی به دادم نرسه.

رازهای مگو

بگه:

ولی کاش تو هم وقتی نیاز داری رو من حساب کنی.

بگی:

منو که می شناسی. زیاد نمی تونم از احساساتم بگم. اتفاقات برای من می افتن و چال می شن...

بگه:

قبلا ها خوب بهم می گفتی.

بگی:

هیچوقت هیچ چیز رو برای هیچ کس کامل نگفتم...


بعد صدای له شدن خودت و خودش رو بشنوی. صدای فحشای خواب آور(!) که پس این همه رفاقت کشک بود؟ به همه ی نگفته هات فکر کنی. به همه ی حرفایی که نوشته نشدن حتی و قراره با خودت به گور ببریشون و شب اول قبر با نکیر و منکر قسمتشون کنی. به تمام لحظه هایی فکر کنی که حرفا تا پشت در گلوت اومدن اما از ترس قضاوت شدن قورتشون دادی. یه لبخند کج چسبوندی گوشه ی لبت و گفتی خوبم تا حتی نزدیک ترین دوستت درون آش و لاش و خونین و مالینت رو نبینه و دیگه چیزی نپرسه. آره...من هبچوقت هیچ چیز رو برای هیچ کس کامل تعریف نکردم...من رازهای مگو زیاد دارم...