Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

نو+روز

پای حرف هرکی می شینم می گه سال 93 واسش سال خوبی نبوده. نمی دونم پس چرا پارسال همش می گفتن آخ جون سال اسبه! سال اسب خیلی خوبه! والا این کره الاغ بود! رام هم نشده بود! همچین لگد پروند تو زندگی ماها له و نابود شدیم! فقط امیدوارم تو این دو ساعتی که از 93 مونده گند جدیدی بالا نیاره :|

سین خوابه. اتفاق عجیبی نیست. سین هیچوقت 12 شب رو به چشم ندیده :دی ولی امروز واقعا خسته شد. ته مونده ی خونه تکونی رو کرد و اینجوری فرصت شد منم یکم به کارای شخصیم برسم. برم آرایشگاه و بعد تجریش (بیشتر به قصد خریدن عیدی)! تو بارون وحشتناک امروز که موش آب کشیده م کرده بود. مردم خیس و سنگین ولی پر از ذوق بین سبزه ها و ماهی ها و شب بوها می چرخیدن و عکس می نداختن و خرید می کردن. چترها به هم گیر می کردن و آدما به هم می خوردن. همه جا بوی گل می اومد. شب بو، فرزیا، سینره...

همسایه بغلیا مهمون دارن. تولد دخترشونه. در واحد رو باز گذاشته بودن و صداشون افتاده بود وسط خونه. رفتم گوشیمو آوردم که خیلی مودبانه و دوستانه تکست بدم که اگه ممکنه براشون در واحد رو ببندن که دینگ دینگ! زنگ واحد رو زدن!!! ساعت یازده و نیم شب :| خانوم همسایه یه تیکه کیک آورده بود. گفت ببخشید فکر کردم بیدارین شب عیده! :| تو دلم گفتم اخه آدم متفکر! وقتی تحویل ساعت دو نصفه شبه خیلی طبیعیه که آدم بخوابه که اون ساعت سرحال باشه! 

سفره هفت سینم یه سین کم داره. مادر شوهر جان برام سبزه سبز کرده اما به دستم نرسید. اصلا سفره هفت سین رو می شه بدون سبزه تصور کرد؟ همه خوشگلیش به سبزه شه. ماهی که نخریدم. تخم مرغ که به خاطر اصرافش درست نکردم. سبزه م نباشه من چی بذارم تو سفره دقیقا :)) البته سین می گه نگران سین هفتم نباش. خودم میام می شینم وسط سفره!! :| اصن سفره من دیدنیه امسال :)) ولی اینا مهم نیست. الان دو تا چیز دیگه خیلی مهم ان! یکی اینکه امسال اولین سالیه که سال تحویل من و سین دوتایی سر سفره هفت سین خودمون می شینیم! که من خیلی دلم می خواست این اتفاق بیوفته و من به  حال خوم بتونم دعا بخونم، قرآن بخونم، ارتباط مستقیم با مشهد رو نگاه کنم... (و مجبور نباشم برنامه های مسخره ماهواره ای رو با اون اداهاشون تحمل کنم!) اتفاق خوب دوم اینه که امسال برای اولین بار تو این هفت سال ما عید نمی ریم اصفهان :)))))) باور نمی کنین من چقدر خوشحالم :)) اصن همین دوتا اتفاق برای اول سال 94 کافیه که من امیدوار شم 94 سال خوبیه انشالله :دی

یه خوشحالی دیگه م دارم این روزا. یه جای کوچولو گرفته م برای کارم! که بکنمش یه کارگاه کوچولو. قراره تجهیزات عکاسیمم ببرم اونجا. شاید دوباره سر ذوق اومدم و عکاسی هم کردم. حداقل انقدر که خواهرهام واسه عکس التماس می کنن به یه نوایی برسن. حالا منتظرم تعطیلات چن روز اول تموم شن و برم دنبال میز و پرده و وسایل. کلی ذوقشو دارم ^_^

و آخرین خبر... :دی 
من دارم زن عمو میشم !!! کاملا هم بدون شرح :)))) نشون دادن هر عکس العملی آزاد است! :))

خوب... امیدوارم سال تحویل خوبی داشته باشین. پر از معنویت، گرما، شادی، در کنار عزیزانتون. بیاین تو دعاهای دم تحویلمون دعا برای فرج آقا امام زمان  رو فراموش نکنیم. و از خدا بخوایم ما رو از شیعیان واقعی و یاران امام زمان قرار بده انشالله. سال خوبی داشته باشین. عیدتون مبارک :)



زندگی خالخالی

دنبال جا می گردم. یه جای کوچیک و نقلی. با یه پنجره که نور رو سرریز کنه تو خونه. می خوام میز دوختم رو بذارم درست زیر همین پنجره که هوای همین بهاری که داره میاد با صدای گنگ ماشین های خیابون اوونوری و صدای قدم های آدم ها که هرازگاهی از زیر پنجره رد می شن، با هم قاطی شه و از لای پرده خودش رو بریزه رو نمدها، قرقره ها، کاغذا، موهام...دارم دنبال جا می گردم. اگر می تونستم بخرم کلی از رنگ دیوارهاش می گفتم، از دکورش، از چراغاش. اما زورم به خرید نمی رسه. خونه اجاره ای هم که اجازه ش دست آدم نیست. واسه یه میخ رو دیوارش باید گردن کج کرد. اما مهم نیست. به خودم قول داده م یه جای خوشگل و اروم برای کار کردنم، برای وقتای تنهاییم بسازم. دیروز چارتا بشقاب و یه کاسه و دوتا لیوان خریدم. خالخالی قرمز. انقدر مطمئن بودم که قبل از عید کارگاه کوچیکم آماده ست که خیلی مصمم به سین گفتم: "اینا رو واسه اونجا می خوام! ببین خوبن؟!" سین مصمم تر از من گفت: "لیوان هم بردار." 
خوشحالم. یه اطمینانی ته قلبم هست که بهم می گه امسال باید دوتا خونه رو خونه تکونی کنم :)

پ.ن: سعیم رو می کنم که به روزانه نویسی برگردم...

کاشت داشت برداشت!

تو اینستا نوشتم:


"هدیه خریدن همیشه برای من مثل یه مراسم آیینی بوده. پر از تفکر، تلاش، اشتیاق و البته دلهره! مهم نیست هدیه مال کیه. یه بچه دو ساله؟ یه دوست؟ یه غریبه؟ برای همه شون به یک اندازه وسواس به خرج می دم. نمی گم هدیه ای که مریم میده بهترین هدیه دنیاست. اما تا به حال هیچ هدیه ای رو بدون فکر به احساسات طرف مقابل تهیه نکرده م. در کل هدیه خریدن برای من تقدسی داره که اصلا حاضر نیستم خدشه دارش کنم :) "



بعد با خودم نشستم و فکر کردم و از خودم پرسیدم:

"آیا اینهمه وسواس برای هدیه دادن به دیگران که گاهی منجر به خرید چیزایی میشه که خودم آرزوی داشتنشون رو دارم ولی دلم نمیاد بخرمشون، دلیلی بر ارحجیت دادن آدم های دیگه به خودم نیست؟ و اینکه من به اندازه کافی خودم رو دوست ندارم؟"


بعد به جعبه های گلگلی دوتا کاسه ای که دیروز برای دل خودم خریدم نگاه کردم و لبخند زدم و ناخودآگاه گفتم:

"شاید قبلا اینطور بوده. اما دارم یاد می گیرم خودم رو هم دوست داشته باشم :) "


پ.ن: عنوان پست قرار بود ربط داشته باشه به نوشته! اما فعلا که نداره :))

یه خیری هم‌به ما رسیده

یکی از همسایه ها قناری خریده. صبح ها قلبمو زیر و رو میکنه. ممنون همسایه جون ^_^

چقدر سرده...

داشتم با آهسته ترین سرعت ممکن، تقریبا لخ لخ کنان و پا بر زمین کشان، با سنگین ترین کوله بار غم دنیا، درست از وسط خلوت ترین کوچه محلمون میگذشتم. انقدر تو خودم غرق بودم که تا به یک قدمیش نرسیدم متوجه حضور دردناکش نشدم. بالهاش رو از دو طرف باز کرده بود و خیس و لرزون و بی پناه خودش رو به سختی رو زمین می کشید. کبوتره رو می گم. به فاصله بیست سانتیش یه گربه خاکستری و یه گربه حنایی کمین کرده بودن و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتن. کبوتره ده سانت خودش رو جلو می کشید و بالهاش رو به سختی تکون می داد و باز از نفس می افتاد. اول از کنارشون رد شدم. اما هنوز قدم دومم رو زمین نیومده بود که دو دل شدم. سرجام چرخیدم و زل زدم تو چشمای کبوتره. بعد گربه خاکستری. بعد حنایی. گربه خاکستری برای من ی که به احتمال زیاد رقیب سرسختی فرض شده بودم فیشی کرد و پشتش رو گرد تر کرد! کبوتره به سختی خودش رو جلو کشید. به سمت من. نیم قدم عقب رفتم. دوباره با ته مونده ی انرژیش به سمت من پناهنده شد. وضعیت مسخره ای بود. اصلا به کبوتره می شد کمک کرد؟ حتی نمی دونستم چقدر زخمی شده. سرد بود. صدای قرآن دم غروب می اومد. تو کوچه هیچکس نبود اما شک نداشتم از بالای ساختمون نیمه کاره کنار دستم به خوبی رصد می شدم. دمو زدم به دریا. گفتم بالاخره که چی؟ باید بفهمم مردنی هستی یا نه! خم شدم و کبوتره رو بلند کردم. گربه خاکستری دندوناشو بهم نشون می داد. کبوتره خیس و لرزون تو دستم تقلا می کرد. برش گردوندم. زیر شکمش بدجوری آسیب دیده بود. دیگه چه فایده داشت؟ گیرم میاوردمش خونه. اون گربه های گرسنه رم میذاشتم تو خماری. کبوتره احتمالا تا رسیدن به دام پزشکی هم دووم نمی آورد. برای پایین گذاشتنش که خم شدم تازه رد خون رو رو زمین دیدم. کف دستای خودمم خونی شده بود. عقم گرفت. چنگال هام رو به هوا مونده بودن و باد سرد چادرم رو دورم می پیچید. کسی از بالای ساختمون نیمه کاره برام سوت زد. کبوتره خودشو کشید زیر ماشین و گربه حنایی همینطور که به من زل زده بود کجکی خودش رو کشید به همون سمت. رومو گردوندم و ازشون دور شدم. با چنگال های رو به آسمون. صدای کشیده شدن بال کبوتره میومد و باد چادرم رو دورم می پیچید. چاره ای نداشتم. باید می ذاشتم قانون طبیعت اجرا شه. قوی تر ضعیف تر رو بخوره تا زنده بمونه. 

ما هم جزو طبیعتیم. طبیعیه که بخوریم تا خورده نشیم! که اگه دلشو نداریم بخوریم یا حتی دوست نداریم که بخوریم باید انقدر خودمونو رو زمین بکشیم تا از نا بیوفتیم و تیکه پاره مون کنن! فقظ یه فرقی داریم. حیوونا می خورن که خودشون نمیرن. ما می خوریم چون می تونیم!!! چون قدرتشو داریم! چون لذت می بریم از پاره پاره کردن آدما! 

کبوتره الان مرده. گربه ها دارن پنجه هاشونو لیس می زنن. کسی یه گربه رو برای شکار کردن و سیر نگه داشتن شکمش سرزنش نمی کنه. ولی من عقم گرفته! هنوز دستام خونی ان از بغل کردن کسی که چپ و راست داره دریده می شه... دلم می خواد بالا بیارم...اینهمه غصه رو بالا بیارم...