Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

دم عیدی

ده روز مونده تا سال نو و به نظرم تنها کسی که به بهار باور داره، زمینه. فارغ از هر هیاهو، فارغ از آدم ها، کرونا، سیاست، نرخ سکه و ارز، جنگ، فقر یا هر چیز سیاه دیگه، این زمینه که داره می شکفه. مثل هر سال. درخت های چنار جلوی خونه پر شده ن از جوونه هایی که بزرگ شدنشون رو روز به روز از پت پنجره اتاق خواب با دری می بینیم. نهال باریک و جوون کوچه بغلی سرتا پا شده شکوفه سفید. هوا رو به گرمی رفته و دیگه می شه بدون پوشش اضافه رفت تو بالکن و از هوا لذت برد. شهر خالی از هیاهوی عید منو یاد فیلم آی ام لجند میندازه. همونقدر سوت و کور و تهی. دوستم می گفت سبزه انداختم که لااقل یادم بمونه عیده. من ولی حتی هفت سین هم امسال نمی ندازم. از دلمردگیم نیست. وسایلش رو ندارم. برای کار غیر ضروری هم به سین قول داده م از خونه بیرون نرم. (روزی بیست و هشت بار ازم قول می گیره چون می دونه من ما تحت نشستن تو خونه ندارم) چیزی ته قلبم می گه قضیه کرونا هم به سختی اما با دقت می گذره و روزهای خوب دوباره میان. برای همین مستاصل و مضطرب نیستم. فقط محتاطم. نه برای خودم. بیشتر برای سین که دلیلش بماند. 

دری از پریروز مریضه. با تهوع و استفراغ شروع شد و حالا شده تب. چهل درجه. میشه کوره آتیش. به زور تب بر آرومش می کنم و دوباره مثل فنر میپره بالا. وقتی تبش میاد پایین شارژ می شه و دور خونه شیطونی می کنه. وقتی داغ میشه خودش رو تو بغلم گوله می کنه و هیچی نمی گه. کسی تا به حال بهتون گفته بود بچه چهارده ماهه خیلی می فهمه؟ بذارین من بگم. معنی نصف بیشتر جمله هاتونو می فهمه! معنی خستگی تون رو هم می فهمه. کلافگی یا اخم یا غصه تون رو. معنی نگاه شیطنت آمیز و بازی رو. معنی دلضعفه از دلبری رو. یه جوری می فهمه که غافگیر می شین. قبل از اینکه بچه دار بشم می گفتم بچه منو از بیمارستان ببرین شیش ماه که خوردنی شد بیارین. الان اگر قراره بچه رو از بیمارستان ببرین بعد از یک سالگی بیارین چون خیلی باحال می شه :))

راستشو بخواین خیلی دلم برای اسفندهای هرسال تنگ شده. برای بساطی های هفت سین. برای بدو بدو های آخر سال. من حتی لباس های عیدم کامل نیست و کلی خرید برای خودم و دری دارم اما دیگه بی خیال شدم چون دیدم جایی قرار نیست بریم. از ته دل دعا می کنم این بلا از سر همه مردم دنیا برداشته بشه. الهی آمین.

چقدر من بودم

تو آینه ی آسانسور وایساده بود و زل زده بود به من. روسری زرشکی نخی سرش بود و چادر عربی کن کن. صورتش بی رنگ و آرایش، ولی آروم بود. تو گشادی چادر لاغرتر به نظر می رسید. چقدر آشنا بود. انگار یه جایی دیده بودمش. خیلی وقت پیش. شاید صد سال قبل. همون وقت ها که همه چیز انگار خیلی ساده تر بود. جزئیات رنگی زندگی بیشتر بودن. ابعاد زندگی خیلی خیلی گسترده بودن. و ساعت ها انقدر کشدار و طولانی و ملال آور نبودن. همون وقت ها که خیال فرصت پرواز داشت. قلب فرصت تپیدن. 

رو مانیتور کوچیک آسانسور علامت G افتاد و اتاقک با یه تکون محکم وایساد. زن توی آینه هنوز داشت به من نگاه می کرد. دلم براش پر می کشید. برای بغل کردنش. برای بوسیدن گونه ش. برای اینکه بهش بگم دلم تنگ اون چادر مشکی دست و پا گیرته. زن توی آینه چشم هاشو آروم روی هم فشار داد و لبخند زد. زیر لب گفت: همه چی بالاخره درست میشه، خودِ آزادِ معصوم من...



پ.ن: از بعد از دری چادر سر کردن برام خیلی سخت شده. می دونم خیلی ها با چادر بچه کوچیک هم بغل می کنن ولی من نمی تونم و اصرار هم ندارم به هر قیمتی خودم رو اذیت کنم. ولی امروز واقعا دلم واسه چادرم تنگ شد...

سرمایه گذاری مطمئن

هیچوقت یادم نمیاد حسرت داشته های کسی رو خورده باشم.  از بچگی همینطور بودم. همبازی م دخترخاله ای بود که همیشه زیباترین اسباب بازی ها رو داشت، بهترین لباس ها رو می پوشید، چهره ش از من قشنگ‌تر بود و خونه شون، همه جای خونه شون بوی خوب می اومد. ولی من هیچوقت عروسک هاشو نخواستم، یا لباس هاشو، یا رنگ سرخ لب هاشو. به جاش تا دلتون بخواد تو زندگیم برای دوست داشته شدن جنگیدم. غم انگیزه نه؟ اینکه بخوای برای همچین چیزی بجنگی...

دختر خاله م محبوب دایی م بود. یه دونه دایی م که خودش عزیز کرده یه فامیل بود. دختر خاله م البته محبوب خیلی ها بود. از اون بچه هایی بود که بدون هیچ تلاشی، بدون هیچ جنگیدنی، دوست داشتنی بود. تو عالم بچگی خیلی دلم میخواست منم محبوب داییم باشم. منم دیده بشم. راسش من از اون بچه های خیلی کمرنگ فامیل بودم. از اونایی که وقتی نیستن حتی یادت نمی مونه سراغشونو بگیری. که نه آزاری دارن نه بود و نبودشون تفاوت زیادی ایجاد می کنه. ولی من نمی خواستم اینجوری باشم. وقتی نوجوونی رو رد کردم و به غرور جوونی رسیدم، وقتی وارد دانشگاه شدم و روابط اجتماعی م استخون ترکوند، شروع کردم به جنگیدن... برای دیده شدن...برای بودن...محبوب بودن...موفق شدم؟ تا حد زیادی بله. تلاشم نتیجه داد. از یه جایی به بعد دیگه نبودم به چشم می اومد. سراغم رو می گرفتن و برام سلام هدیه می فرستادن. همون دایی نازدونه، یه جور دیگه ای شد رفتارش باهام. من رو روابطم سرمایه گذاری سنگینی کردم. اون موقع نمی دونستم آینده چی واسم پیش میاره. نقشه ای براش نداشتم. فقط لذت می بردم از مورد توجه بودن. اما حالا، حالا که دیگه وقتی برای رسیدگی به هیچ رابطه ای ندارم، که گل ها و درخت های باغ روابطم رو به حال خودشون رها کردم، ریشه هایی که تا عمق ناکجا دویده ن، همه چیز رو سر پا نگه داشتن. اونهمه تلاش و دویدن و مایه گذاشتن، الان، اینجا، برای خانواده کوچیک ما داره جواب میده. که حاصلش نه تنها محبوبیت خودم، که محبوبیت دخترم هم بوده. نصیحتتون کنم؟ تا وقت دارید روی روابطتون سرمایه گذاری کنید.


جات خالیه

بدیش اینه که هرچقدر سنت بالاتر می ره، بیشتر داغ عزیزانت رو می بینی. یه وقتی به خودت میای می بینی دیگه انگار حرفه ای شدی تو همه چی. و ضربه انگار کمتر منگت می کنه از بس که از درد کرخی. تو روزای رفتن آقاجون چیزی که مرهم بود سر زدن های زیاد به خونه مامان بزرگ بود. تا مدتها شبا دور هم جمع می شدیم. دعایی چیزی میخوندیم. همدیگه رو می دیدیم و همین دیدار دلامون رو گرم می کرد. ولی الان من به خاطر بچه پاهام بسته ست و مهم نیست چقدر تلاش کنم که برنامه ها رو جور کنم و برم پیششون. هرکاری کنم بازم نمی تونم و این وضع خیلی احساس تنهایی و غم بهم میده. دیشب بعد از ختم همه رفتن خونه مامان بزرگ تا شام رو دور هم باشن. من بال بال می زدم واسه دیدنشون از بس که به جمعشون نیاز داشتم. ولی دری که تو مسجد خیلی خسته شده بود بد موقع خوابید و بد موقع بیدار شد و حسابی نحس بود. وقتی خوابش برد دیگه نه جوکی واسه من مونده بود و نه وقتی. تو این روزایی که انقدر به جمع فامیلی نیاز دارم قطعی اینترنت هم شده قوز بالا قوز. انگار افتاده م وسط یه جزیره بدون امکانات و ارتباطم با همه قطع شده. 

کی فکرشو میکرد عکسی که دو سال پیش تو باغ خاله از مامان بزرگ انداختم بشه عکس سر سفره ترمه؟ اون نگاه قشنگش وقتی برام دست تکون داد و من اون لحظه رو ثبت کردم... چقدر دلم واسش تنگ شده. چه بلائی به سر جمع فامیلی مون میاد؟ جمعی که همیشه به بی حاشیه بودنش می نازیدیم. حالا که ستون خیمه نیست دیگه زیر کدوم سقف دور هم جمع میشیم؟ قلبم سنگینه چقدر...

مثل ماه بود. لا به لای گل های داوودی و رز سفید به خواب عمیقی فرو رفته بود. آروم و بدون درد و تنگی نفس. یواش  تو گوش درسا گفتم: مامان بزرگ لالا کرده. چند ثانیه به اون صورت آروم نگاه کرد و بعد خندید. از همون خنده هایی که همیشه بهش می کرد و دل می برد ازش. ولی مامان بزرگ خواب عمیقی بود و این خنده رو با لبخند مهربونش جواب نداد. تو راهروی بین اتاقا با دایی سینه به سینه شدم. صبر نکردم ببینم دلش میخواد کسی بغلش کنه یا نه. تنگ بغلش کردم و های های زدم زیر گریه. گفتم دایی همه امروز تو فکر تو بودم. تو که یه دلخوشی بیشتر تو زندگیت نداشتی. بغضی که معلوم بود چند ساعته به زور نگه داشته ترکید و سفت منو به سینه ش چسبوند. باید دایی منو بشناسید تا بفهمید چی میگم. باید جنس غرور ش رو بشناسید که بفهمید گریه امشبش چقدر دردناک بود. و من همیشه عمرم به معجزه بغل کردن ایمان داشته و دارم... همدیگه رو بغل کنیم. تو شادی ها، تو غم ها، تو عصبانیت ها، تو عشق ها... بغل کردن آدم ها رو اهلی می کنه...

از وقتی از خونه مامان بزرگ برگشتیم من با یادآوری اون چند دقیقه گریه دایی اشکم مدام راه میوفته و بند اومدنش با کدام الکاتبینه.  چقدر بغل امشب از جنس بغل میم تو شب فوت بابام بود...