Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

ای بمیری کرونا

فکر می کنم در نهایت هیچوقت هیچکس از زندگی ناامید نمیشه. حتی کسی که خودکشی میکنه ته قلبش یه امیدی داره که یه نفر سر بزنگاه برسه و نجاتش بده. فکر میکنم "امید" همیشه آخرین چیزیه که می میره. آدم ها به مرگ فکر می کنن ولی هیچوقت اونو زیاد نزدیک حس نمی کنن. هرچقدر هم با مریضی دست و پنجه نرم کنن آخرش امید به بهبود دارن. شایدم من اشتباه می کنم. ولی وقتی به امثال روح الله ها (سردبیر جام جم) فکر میکنم قلیم تنگ میشه. به نفس های آخرشون که فکر می کنم از خودم می پرسم چندتا برنامه واسه برگشتشون از بیمارستان تو ذهنشون چیده بودن؟ به چندتا کار نیمه تمومشون فکر کرده بودن؟ برای بوسیدن و در آغوش کشیدن کی بیشتر از همه خیال پردازی کرده بودن؟ 

این روزا که همه چیز بوی مرگ میده، چندتامون واقعا اونو نزدیک می بینیم؟ چندتامون میگیم مال همسایه ست و از ما دوره؟ چندتامون از نمی دونم کجا مطمئنیم که اگر کرونا بگیریم خفیفش رو میگیریم؟ مرگ چیز عجیبیه. انقدر عجیب و با ابهت که مغز ما ترجیح می ده با هر ترفندی که بلده اونو پس بزنه و قایمش کنه. 

من امروز به مرگ فکر کردم. زیاد. به کارهای ناتمومی که هیچوقت تموم نمیشن. به ارزوهای نرسیده ای که هیچوقت شاید قرار نیست بهشون برسم. من تا همین جند سال پیش حتی ارزوی خاصی نداشتم. همیشه حسودی م می شد به آدم هایی که می دونستن از این زندگی چی طلب دارن. اما الان چند ساله عمیقا دلم میخواد بنویسم. کتاب بنویسم. و این شده ارزوی من. شده طلب من. دلم نمیخواد در حد ارزو بمونه. ولی برای شروعش هم بهانه عقب انداختن زیاد دارم. بعد فکر کن یه حوونور کوچولوی وحشی به اسم کرونا میاد و میگه آرزو؟ جمع کن لوس بازیا رو! بخواب بمیر ببینم! و تو می میری. بدون اینکه حتی کسی بدونه چی تو لیست ارزوهات بوده. 

مردن چقدر عجیبه. یوهو تو یه لحظه تمام هست ها میشه بود! افعال همه میشن گذشته. گذشته ی خیلی دور. انگار که هیچوقت نبودی. اصلا از اول نبودی. خاطره ی کمرنگی میشی که هرچقدرم عزیز باشی بازم گرد فراموشی میاد میشینه رو شونه هات. و زندگی ادامه داره. ادم ها بازم میان و می رن. و زمین باز هم می چرخه. وقتی بمیری دیگه واسه کی مهمه تو از چی حرص میخوردی و از چی لذت می بردی؟ همه چی با تو دفن میشه. همه اون چیزایی که در نهایت فقط واسه خودت مهم بوده و بس...

دلم خواست

دلم خواست که اینو تو واسم نوشته باشی

حتی واسم فوروارد کرده باشی

یا بلند بلند خونده باشی...

تویی که برگریزون منو دیدی

زمستون منو دیدی...

ماه رمضون عزیزم کجایی؟

همه دلبستگی های قدیمی م، تمام دلخوشی هام یکی یکی ازم گرفته شده ن. حتی حال خوش ماه رمضون، حتی زلالی شب های قدر، یا حتی یک لحظه حس دعا... انقدر خالی ام که هر غمی مثل یه فریاد خیلی بلند هزار بار در درونم پژواک میشه...

مادر سکوت

خوب داستان اینجوریه که یک سال اول رو که رد می کنی، یه چیزایی از بچه داری آسون تر میشه. اما به همون اندازه یا گاهی بیشتر سختی های جدید جای قبلی ها رو پر می کنن. مادرها بعد از یک سال قوی تر میشن؟ نمی دونم. از من بپرسید می گم دست از غر زدن برمی دارن و بیشتر و بیشتر تو سکوت فرو می رن. خیلی وقته اگر کسی اتفاقی ازم بپرسه خواب شب درسا چطوره، با لبخند کمرنگی نگاهم رو ازش می گیرم و می گم: بیا درباره ش حرفی نزنیم. و بعد به این فکر می کنم که واقعا چه جوری زنده م وقتی نه شب استراحت دارم نه روز و نه امیدی به اینکه بالاخره یه تایمی در شبانه روز رو می تونم خستگی در کنم. هنوزم پشتم، بین دوتا کتف، اون درد و سوزش وحشتناک رو داره، ولی دیگه درباره ش شکایتی نمی کنم و گاهی با یه مسکن چند ساعتی ارومش می کنم. کلیه درد و دل درد رو تحمل می کنم و چندین ساعت صبر می کنم تا بتونم یه دستشویی ساده برم. توی مهمونی ها هیچوقت نمی فهمم چی میخورم و خیلی وقتها قبل از اینکه سیر بشم مجبور میشم بلند شم و برم و کسی هم نمی فهمه. 

اره از من بپرسید می گم مادرها قوی تر نمیشن. ساکت تر میشن. دیگه به صدها روز خسته کننده قبلی فکر نمی کنن و فقط همین امروز رو می گذرونن. خوب یا بد شب که سرشون رو روی بالشت می ذارن، مغزشون رو خالی می کنن و آماده نبرد فردا میشن. مادرها از روزی که مادر می شن دیگه وقت نمی کنن خودشونو برای کسی لوس کنن. چون خودشون بیست و چهار ساعته باید ناز یکی دیگه رو بکشن....

چاه عمیق دست نیافتنی

داشتم فکر می کردم آخرین باری که درد دل کردم با یه نفر کی بوده؟ نوشتن تو وبلاک یا عر زدن خیلی محتاطانه تو اینستاگرام منظورم نیست. آخرین باری که با یه آدم حرف زده باشم و دلم رو سبک کرده باشم... یادم نبود . انقدر دور بود که چیزی تو ذهنم نمونده. یوهو چقدر احساس خلاء کردم. احساس تنهایی شدید. قلبم سنگین شد از بار حرف هایی که زده نشدن. که روی هم دارن طبقه طبقه طبقه تلنبار میشن و تا عرش می رسن. شاید واسه امینه که عصبانی تر و خسته ترم. جایی نیست که بار این قلب رو یه لحظه زمین بذارم.  تا به حال تو عمرم انقدر احساس تنهایی نکرده بودم. یه آن حسرت خوردم به حال کسایی که سفره دلشون رو زارت واسه همه باز می کنن. لابد چقدر سبک بارن. من اما خیلی سخت اعتماد می کنم. خیلی سخت به حرف میام. و با دیدن کوچک ترین عکس العمل نامناسب برای همیشه ساکت می شم. من یه چاهم. خیلی عمیق. خیلی دست نیافتنی...