-
من همه هستم
شنبه 12 اسفند 1396 00:42
مسافر بودن رو به راننده بودن ترجیح می دم. نه به خاطر استرس رانندگی تو این شهر شلوغ، نه به خاطر خستگی دنده عوض کردن و پا رو گاز فشردن، یا تمرکز روی خیابون و آدما و ماشینا و موتورا... وقتی مسافری می تونی به چیزی غیر از اینا نگاه کنی. به آسمون، درخت ها، ساختمونا، گربه ای که زیر آفتاب کم جون زمستونی لم داده، کلاغ هایی که...
-
غرور شیرین
شنبه 21 بهمن 1396 10:22
یه وقتا یه کارای کوچیک، انقدر حس رضایت آدم از خودش رو بالا می بره که دلش میخواد خودشو بچلونه :)) از وقتی ماشین رو عوض کردیم و به جای گوجه یه ماشین دنده اتومات گنده بک خریدیم، من با حسرت و استرس به ماشین جدید نگاه می کردم و می گفتم: من بی ماشین شدم! من پشت این خرس گنده نمی تونم بشینم. قاطی می کنم! ابعادش دستم نیست....
-
یکم بزرگ شدم
چهارشنبه 18 بهمن 1396 23:59
با دوستم درباره ی یه دوست مشترک حرف می زدیم. براش نگران بودیم و نمی دونستیم چیکار میتونیم برای دل گرفتگی این روزهاش بکنیم. سراغ پسری رو گرفتم که می دونستم این اواخر سعی کرده وارد رابطه بشه با اون رفیقمون. دوستم منظورم رو اشتباه فهمید و شروع کرد درباره پسر دیگه ای ضحبت کردن که من هیچی ازش نمی دونستم. ماجرایی که من اصلا...
-
غمباد گرفتم خوب!
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 03:06
احساس امنیت ندارم. همون دو خطی هم که ماهی یکبار مینوشتم، به لطف دوستی که نمی دونم چه پدر کشتگی ای با من داشت، خشکید. برا من ی که حرف زدنم فقط نوشتنه، خیلی سخته هیچ جا احساس امنیت نکنم. تو اینستا که باید دست به عصا راه بری، دفتر خاطرات که شنیده نمیشه، اینجام که... راه چاره ای نمی مونه جز اینکه من از حرف بترکم بپاشم به...
-
مخاطب خاص نامحترم!
چهارشنبه 30 فروردین 1396 17:06
رسول خدا ص فرمودند: "آیا شما را به بدترین افرادتان آگاه کنم ؟" عرض کردند : "بله ای رسول خدا ." فرمود : "بدترین افراد آنهایی هستند که به سخن چینی می روند و در میان دوستان جدایی می افکنند." کافی ج 2 ص 369 **** عزیزم، اگر اینجا رو می خونی معنیش اینه که محرم بودی که آدرس اینجا رو بهت دادم....
-
باید خاطره ش ثبت می شد!
چهارشنبه 4 اسفند 1395 12:27
اینکه مهسا گفت می تونه دوشنبه از یزد بیاد تهران، از معجزه م اونور تر بود. تولد مرضیه نزدیک بود و ما دوتا حسابی تو فکر که چیکار کنیم که از خوشحالی به قول خودش تشنج کنه! حالا اومدن مهسا و جمع شدن سه تایی مون تو خونه ی ما، یکی ار آرزوهای مرضیه بود که برآورده می شد. همه چیز آماده بود. به بهانه خرید از روسری فروشی معروف...
-
همه چیز اروم بود
شنبه 23 بهمن 1395 08:43
همه چیز خوب بود. عصر آروم پنجشنبه بود. سین تو اتاق دراز کشیده بود. من توی هال جلوی تلویزیون نشسته بودم در حالی که جورابای پشمی کله گاویم رو روی لگ مخملیم بالا کشیده بودم و پتو روی شونه هام بود و هدبند قرمز خالدارم کجکی رو سرم نشسته بود و همینطور که سر و صدای یکی از فیلمای دهه شصت تو کله م میپیچید، تو مربع کوچیک آینه ی...
-
فازشون چیه؟
شنبه 11 دی 1395 08:58
بهش گفتم: "من دیر فهمیدم خانواده ی آدم باید در اولویت باشه". دیر به اندازه یکی دوسال بعد از آشنایی با سین. وقتی دیدم برای سین همه چیز اول از همه یعنی خانواده. در حالی که برای من حلقه ی بزرگ دوست هام پرچمدار اولیت هام بودن و متاسفانه باید بگم خیلی جاها خانواده م رو قربانی کسایی کردم که حتی الان نیستن که بخوام...
-
من یک پول حروم کن هستم!
پنجشنبه 11 آذر 1395 09:41
اولین باری که پول حروم کن شدم، نوجوون بودم. با اصرار مامان رو راضی کرده بودم که منو کلاس معرق ثبت نام کنه. با دختر عموم با هم شروع کردیم. اون تا الان چندین تابلوی معرق درست کرده و من از تمام دانش معرق فقط می دونم اره ش چه شکلیه و تخته سه لایی چیه. جلسه اولی که سر کلاس حاضر شدم فهمید م نمی خوام ادامه بدم. چون انگشتای...
-
توتو
شنبه 8 آبان 1395 08:28
پیغام داد: " پرنده تون آماده ست. تشریف بیارین." دل تو دلم نبود. از روزی که بیعانه دادم براش یک ماهی می گذشت و منتظر بودم عروس هلندیم دونه خور بشه تا بتونم بیارمش خونه. طولانی ترین شرق به غرب رو تو ترافیک غروب جمعه طی کردیم که مهمون جدیدمون رو تحویل بگیریم. استرس داشتم که نتونم خوب ارش مراقبت کنم. ضعیف، مریض...
-
همینجوری الکی! دور هم باشیم!
یکشنبه 13 تیر 1395 14:51
خدا آقا جونم رو بیامرزه. از نیمه های ماه رمضون می گفت دیگه رمضان به هُم هُم افتاده...یعنی دیگه دراه تموم میشه. شده سیزدهم، شونزدهم، هیجدهم... دو تا سحر دیگه با چشمای خوابالو و غر غر کنون میایم میشینیم سر سفره و همینجور که دعای سحر برای خودش زمزمه می کنه، بی توجه به معنی های قشنگش، تند و تند یه چیزی می خوریم که شونزده...
-
احیای امسال
دوشنبه 7 تیر 1395 15:08
"شب قدر خود را چه کردید؟" ... شب اول کلی فکر تو سرم داشتم. بزرکترین گزینه م رفتن به محلس آقای انصاریان بود. می تونستیم قدم زنون، با یکم پیاده روی مثلا نزدیک بیست دقیقه برسیم به خیابون ری و روی زیر اندازمون بشینیم و قاطی بقیه ی مردم، دوتایی کنار هم توی مراسم شرکت کنیم. و من با این حباب شادی بسیار خوش بودم تا...
-
وحشت...
دوشنبه 7 تیر 1395 02:58
مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل « ... اینک شما و وحشت دنیای بی علی»
-
کاش قوی تر بودم
چهارشنبه 2 تیر 1395 01:31
اگر از بیرون بیام و خیلی خسته باشم... روز بدی رو گذرونده باشم و عصبانی باشم... بهونه گیر و زودرنج شده باشم...اگر سین زودتر از من رسیده باشه خونه، خوب بلده با یکم مهربونی حالمو خوب کنه. دورم بپلکه، دلسوزی کنه، ازم درباره ی اونچه بهم گذشته بپرسه... اما وقتایی که سین با اخم و کسلی میاد خونه، من می شم همون بچه ی چهار ساله...
-
دعای مجیر
دوشنبه 31 خرداد 1395 01:34
دعای مجیر با صدای موسوی قهار... برای این شبها که شب های خاص ماه مبارک هستن. (ایام البیض) دانلــــــــــــــــــــــــــــــــــود پ.ن: دعاى مجیر دعایى است رفیع الشأن مروى از حضرت رسول صلى الله علیه و آله جبرئیل براى آن حضرت آورد در وقتى که در مقام ابراهیم علیه السلام مشغول به نماز بود و کفعمى در بلد الامین و مصباح این...
-
کاچی بعض هیچی!
یکشنبه 30 خرداد 1395 04:57
بعد از اون باری که یکی از رفقای قدیمی گفت هنوز که هنوزه از زوی دستور شله زردی که توی وبلاکم گذاشتم توی ماه رمضون شله زرد درست می کنه، گفتم شاید بد نباشه یه سری چیزایی که بلدم و برای ماه رمضون می چسبه اینجا بذارم که هربار درست کردین یه خدا خیرش بده هم نثار من کنین :)) کشف امسالم کاچی بود! تا قبل این فکر می کردم انقدر...
-
افطار دو نفره
چهارشنبه 26 خرداد 1395 21:40
سین گفت با دوستاش قراره بره برای افطار. منم قرار بود هماهنگ کنم با دوستی رفیقی کسی برم بیرون. هنوز ظهر نشده بود که قرارم رو با دوستم بهم زدم. دعوت خواهرم رو هم برای افطار قبول نکردم - که می دونم ته دلش می خواست نرم چون امتحان داشت. ولی روش نمی شد بگه -. آستین بالا زدم و دست به کار پختن سوپ کشک شدم..سوپی که خیلی دوسش...
-
نوستالوژی دهه شصتیا
یکشنبه 23 خرداد 1395 01:04
همه چی با این دو تا جمله شروع شد: یاهو اعلام کرد یاهومسنجر از ۱۵ مرداد رسما تعطیل میشه. چراغا رو خاموش کنین، دهه شصتیا میخوان گریه کنن. یه بار برادر شوهرم ازم پرسید جدی چرا دوره دهه شصتیها انقدر دوره ی عجیبی بود؟ چرا ما شبیه هیچ دوره ی دیگه ای نیستیم؟ چرا تو هر مرحله از زندگی مون انقدر فرق داریم با بقیه؟ چرا بچگی مون...
-
رمضان دوست داشتنی من
شنبه 22 خرداد 1395 04:39
چهار تا روزه ماه رمضان گذشت و الان نیم ساعتی میشه پنجمی شروع شده. هوا هنوز تو گرگ و میش دم صبح دست و پا میزنه. چراغا یکی یکی خاموش میشن و شهر دوباره از اون هیاهوی اروم و زیرپوستیش میوفته. خوشحالم...هنوزم شبا تا سحر بیدارم و ارومم...هنوزم گپ زدنای شبونه به راهن و مستی نیمه شب سراغمون میاد و هر شب یکی بغض چند ساله ش...
-
از خوشحالی گریه کردم!
سهشنبه 11 خرداد 1395 12:07
به نوجوونی م کاری ندارم. چون در هر صورت اونقدری خوره ی کتاب بودم که هرررررررچی باشه یه شبه یا دوشبه تمومش کنم. اما اگه از بیست سالگی به بعدم بخوایم حساب کنیم بعد از کتاب های "هری پاتر" و "پدر آن دیگری"، این کتاب بعد از یک عالمه وقت جوری منو میخکوب کرد که هرچقدرم خسته بودم شبها قبل از خواب حداقل دو...
-
یک کیلو شادی چند؟
شنبه 8 خرداد 1395 20:58
به سین گفتم: "می خوای یه ثواب خیلی خیلی بزرگ بکنی؟ می دونم ممکنه سختت باشه اما ثوابش می ارزه به این سختی" منتظر نگام می کرد. " امروز ناهار بریم خونه مامان بزرگ. مامانم رفته اونجا که مامان بزرگ تنها نباشه. حالا دوتایی حسابی حوصله شون سر رفته" لبخند زد. ظهر جمعه بود. می شد هزار تا برنامه ی هیجان...
-
درد دارم
شنبه 1 خرداد 1395 00:49
گفتم: هیچوقت هیچوقت هیچوقت آهنگ هایی رو که خیلی باهاشون خاطره دارین، یه جا جمع نکنین و نگهشون دارین. بعد از ده دوازده سال به اون مجموعه برمیخورین و میپاشین به در و دیوار... گفت: دوران نامزدی... گفتم: نه. قبلش. من بیست سالگیم رو با هیچ دوره ای تو زندگیم عوض نمی کنم... هیچ اتفاق خاصی تو بیست سالگی من نیوفتاد. من هیچوقت...
-
کشتی منو!
شنبه 21 فروردین 1395 19:58
تا وقتی داشتیم فیلمای بچگی پسر داییم و جوونی فامیل زن داییم (که فامیل شوهر من هم هستن) می دیدیم، همه چیز خوب و شیرین و خاطره انگیز بود. ولی وقتی رسید به فیلمای خونه ی آقاجون، به حیاط و حوض و سفره و مهمونی، به بچگی ها و مانتوهای بنفش اپل دار و سیبیل و پیژامه، به چهره ی آروم و نورانی آقاجون و مجلس گرم کنی بابا... من...
-
شنبه ی موعود
شنبه 14 فروردین 1395 16:29
شروع 95، شروع عجیبی بود. برای تحویل سال نو، اعضای خانواده ی من تو خونه مون جمع شدن. و برای سیزده به در فامیل پدری سین. مثل این بزرگای فامیل که همه یوهو میر ن خونه شون :)) هر دوش هم بسیار خوش گذشت. این میون چهارده روز بود که گرچه به شیرینی سالهای قبل نبود (یا کام من شیرین نبود) ولی روزای خوب هم داشت. حالا امروز اولین...
-
چون تو رو یادم میاره...
چهارشنبه 26 اسفند 1394 13:28
خوشحالم که هنوز نسل آدم هایی که وقتی بارون می زنه سیاوش قمیشی می ذارن و می رن تو هپروت، ور نیوفتاده... . . . پشت در واحد همسایه آرایشگرم خشک شده بودم. بارون از پشت پنجره پایین می ریخت. قلب من هم... پ.ن: + دم عید که می شه خیلی هوایی می شم...سر به هوا می شم... - چرا؟ + یاد بیست سالگیم میوفتم. گیر میوفتم تو اون سالا. له...
-
عشقتو بورز نقد کردنت چیه؟
سهشنبه 18 اسفند 1394 09:37
وقتی هنوز از جایگاهت تو ذهن و قلب یه نفر مطمئن نیستی، بدترین کار اینه که بخوای ازش انتقاد کنی و اون آدم رو به سمت دوست داشتنی هات تغییر بدی. رابطه ای که بخواد با انتقاد شروع بشه، از همون اول فاتحه ش خونده س... پ.ن: چه تجربه ی تلخی که بعد اینهمه سال باعث می شه براش پست بذارم...چقدر تلخ و ریشه دار...
-
انقلاب
چهارشنبه 12 اسفند 1394 01:01
خیلی خسته بودم. از صبح زود با دختر خاله هام رفته بودیم دنبال خرید چادر مشکی مجلسی، کیف، لباس، وسایل خونه و چیزای دیگه. ناهار هم نخورده بودیم. سرم هم خیلی درد می کرد. ساعت سه بود. یوهو زد به سرم! زنگ زدم به آهو. گفتم نیم ساعت دیگه پیشتم. رو صندلی، رو به آینه که نشستم، شاگردش که پیشبند رو دور گردنم محکم کرد و موهام رو...
-
به سوی جنوب!
پنجشنبه 15 بهمن 1394 10:10
داریم می ریم جنوب! انقدر هیجان زده م که دیشب تا صبح فقط غلت زدم. اما زمانمون خیلی کمه :( می ترسم اصلا به گشت و گذار درست و حسابی تو هرمز و قشم و بندر عباس نرسیم :( هر کدوم از اینا کلی زمان لازم دارن. برم و بیام بعدش یه حال اساسی به این وبلاگ خاک گرفته بدم :دی والا! دم عیدی چه معنی می ده اینجا رو انقدر خاک گرفته باشه...
-
هوس ه دیگه!
پنجشنبه 3 دی 1394 00:55
بدجوری هوای وبلاگ خرس قهوه ای م رو کردم! اصلا چند هفته س زده به سرم برگردم همونجا. اینجا غربت داره. هیشکی انگار ادمو یادش نیست. سرد می شم برای نوشتن. از طرفی هم نمی تونم دست از نوشتن بردارم، هم می بینم حیفه که روزام ثبت نمیشن. اینهمه سال کم و زیاد، خوب و بد از حس و حالم نوشته م و گذشته م برام مثل یه سند ارزشمند ات به...
-
مدار مهربانی
شنبه 16 آبان 1394 11:23
هیچوقت با خودت فکر کردی چقدر زندگی من و تو به هم شبیه ه؟ اون قدیم ترها که مثل دو قلوهای بهم چسبیده همه کارامون با هم بود و هیچ حرف و حس نگفته ای بینمون نبود، اینهمه شباهت رو می ذاشتم به حساب علاقه ای که بهم داریم و رابطه نزدیکی که بینمون برقراره. الان که سالی یه بار از هم سراغ میگیریم چرا؟ چندتاشو برات بشمارم خوبه؟...