Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کشتی منو!

تا وقتی داشتیم فیلمای بچگی پسر داییم و جوونی فامیل زن داییم (که فامیل شوهر من هم هستن) می دیدیم، همه چیز خوب و شیرین و خاطره انگیز بود. ولی وقتی رسید به فیلمای خونه ی آقاجون، به حیاط و حوض و سفره و مهمونی، به بچگی ها و مانتوهای بنفش اپل دار و سیبیل و پیژامه، به چهره ی آروم و نورانی آقاجون و مجلس گرم کنی بابا... من ریختم به هم. لبم می خندید و چشمام دو دو می زد...دلتنگ بودم و نبودم...می خواستم و نمی خواستم...تلخ و شیرین... فیلم ها بی رحم ترین قاتل های بشرن!

حس عمه بودن بهم دست داد :)

عاطفی بودن زن ها، یه هدیه خدادادی ه. یه قانون نانوشته س. یه توقع همیشگیه. زنی که عاشق بچه ی توی شکمش نباشه، زنی که برای نوزاد توی رحمش آواز نخونه و باهاش حرف نزنه، زنی که دقیقه به دقیقه زندگیش تو فکر بچه ش نباشه و حضورش رو تو نقطه نقطه دنیا حس نکنه، نه که زن نباشه! اما حتی تصور کردنش هم سخت میشه! اصلا خدا زن رو آفریده که مهر بورزه، عاشقی کنه، مادری کنه... زن اگر اینهمه عاشق نبود چه جوری اینهمه عذاب و سختی دوران بارداری رو تحمل می کرد؟ اونم عاشقانه؟! 

اینا همش طبیعیه، خوب؟ لذت داره حس کردنش ، حتی شنیدن وصفش... اما یه لذت عمیق تری توی نشستن پای حرف پدرهای عاشق هست که با هیچ چیز دیگه قابل مقایسه نیست :) پدرهایی که از لجظه اول عاشق بچه ای هستن که تا نه ماه کوچک ترین حسی نسبت به حضور فیزیکیش ندارن. لگدهاشو حس نمی کنن. اون حس ناب حضور یه موجود زنده در درونشون رو تجربه نمی کنن. از بچه احتمالا فقط ویار مادرش رو می بینن و بزرگ تر شدن روز به روزی شکمش. اما یه بعدازظهر بهاری که همه خوابیدن، میشنن روبروت و برات از حس های عجیبشون می گن. از اینکه حضور این بچه چطور داره زندگیشون رو تحت الشعاع قرار می ده و حس می کنن که همه زندگی شون داره تغییر می کنه. که برات بگن از وقتی فهمیدن دارن پدر می شن توی پروژه های معماری شون برای دخترشون یه نشونه هایی می ذارن که فقط خودشون می فهمن اما این نشونه ها باعث می شن تمام مدت کار کردن فقط به دخترشون فکر کنن...که یه نیمه شب تابستونی رو گوشی پیغام بدن و عکس های پروژه جدید رو بفرستن که ببین! من این طرح رو به خاطر پیچ موهای طلایی دخترم اینجوری اجرا کردم :)  دختری که هنوز نیومده.. که معلوم نیست موهاش تابدار باشه...طلایی باشه...


پ.ن: برای جار.ی م دعا کنین. حالش خوب نیست و هر روزم یه داستان دیگه پیش میاد...

می گذرد خواهی نخواهی

فرانک عکس دشت لاله های واژگون را روی وال فیسبوکش شیر کرده بود. یک دست سرخ. من هیچوقت لاله ی واژگون دوست نداشتم. برایم جالب و جدید بود اما دوستش نداشتم. خواهرم دوست داشت. شوهر خواهرم هم. بابا هم. بابا نذری هم خیلی دوست داشت. خودش اهل هیئت و احیا و اینها نبود. اما مالیات نذری های ما را همان دم در می گرفت. حتی یکبار که غذای هیئت قرمه سبزی بود و من به دور از چشم بابا ته ظرف را درآورده و با حواس پرتی آثار جرم را روی میز رها کرده بودم، گله گی کرد که همه اش را خوردی شکمو؟! 

آن روز صبح هم خواهرم و شوهر خواهرم با لاله ی واژگون و کاسه آش نذری آمده بودند. بی خبر. از هیئتی جایی می آمدند و دلشان نیامده بود مالیات نذری را به بابا ندهند. تا چند ساعت بعد هنوز لاله های واژگون و کاسه آش نذری روی جا کفشی جا مانده بود. دیگر مهم نبود بابا لاله ی واژگون دوست دارد یا گل صدتومنی مثلا. یا اینکه آش نذری خوشمزه تر است یا قرمه سبزی دیشب مامان بزرگ که جلوی در از دست من افتاد و پخش زمین شد و حسرتش به دل بابا ماند. در کل دیگر چیزی مهم نبود. اصل مرگ همین است. یک نقطه ی بزرگ و سیاه در پایان تمام انتخاب ها، تمام دو راهی ها، ترجیح ها... بابا مرده بود و دیگر مهم نبود که قرص وعده ی صبحش را خورده یا نه. پاترول اقیانوسی اش از تمیزی برق می زند یا نه. یا پوست ارزن ها را از توی ظرف غذای مرغ عشق ها فوت کرده است یا نه.  همه چیز، تمام آن چیزهایی که برای شصت و چند سال الویت های یک انسان بودند در یک لحظه از بین رفتند. در لحظه ی مرگ. 

دیروز زیر میز آقای جواهر فروش کاغذ زرد کمرنگی چسبیده بود و جمله ی کوتاه سه کلمه ای اش با نیشخندی می گفت: "این نیز بگذرد..."

دردِ تو فقط برای خودت درد است!

خانه ی پدری شکل یک کیک خامه ای بزرگ بود. این را فاطمه، یکی از دوست های قدیمی ام در دوران دبیرستان می گفت. همانی که بابا را یک بار دم در خانه دیده و شیفته ی رنگ آبی چشمهاش شده بود. آن لحظه تشبیهش به نظرم خنده دار آمد. شباهتی در کیک خامه ای و خانه مان نمی دیدم. بعدها دیدم پر بیراه هم نگفته . خانه سفید بود و گرد. حتی قاب پنجره های قدی اش که در دل دیوارهای قوسی شکل فرو رفته بودند. حیاط به نسبت بزرگی هم داشتیم که یک سوم از آن را باغچه و حوض اش اشغال می کرد. تا همین سال های آخر، یعنی قبل از آنکه خانه را به حال خودش رها کنیم تا فرو بریزد، بی اغراق نصف بیشتر اوقات فراغت من - اگر وجود داشت! - در حیاط می گذشت. 


پاییز وقت تاق و توق توپ بسکتبال من بود. رفیق نارنجی ام که لحظه ای از من دور نمی شد. زنگ تفریح های مدرسه یک طرف، باشگاه رفتنم هم در تیغ آفتاب و برف و باران، طرفی دیگر. اما این بازی های بعدالظهر های پاییز توی حیاط خانه قصه ی دیگری بود. یک نقطه ی خیالی را روی دیوار سیمانی همسایه نشان کرده بودم و به خیال خودم چپ و راست گل می زدم! هنوز هم متحیرم از صبر همسایه های سمت چپی و سمت راستی! صدای دامب و دومب توپ که بین دیوارها میپیچید خودم را کلافه می کرد. چه برسد به همسایه های بخت برگشته. 


درست یادم نیست. خودم خواسته بودم، مامان یواشکی کنار گوش بابا نجوا کرده بود، یا حرکت خودجوش بابا بود. که یک روز با یک تخته چوبی 1 در 2 و یک پیرمرد جوشکار به خانه آمد. حلقه ی تور را خودم از قبل خریده بودم. دوست داشتم تخته را روی همان دیوار همسایه پیچ می کردند. اما وقتی کار پیرمرد جوشکار تمام شد، چیزی روی دیوار همسایه نبود. در عوض تخته ای عمودی و در جهت اشتباه، روی ستون فلزی طاقی ورودی جا خوش کرده بود!



بهار و تابستان پای دیوار، درست زیر مهتابیِ کنار نخل، فرش لاکی بزرگی می انداختیم و کاسه های پر از هندوانه و خربزه و طالبی را دورمان می چیدیم و همینطور که شاپره ها را با دست هامان بی قید کنار می زدیم، بوی خاک آب خورده ی باغچه را نفس می کشیدیم. اگر مهمان داشتیم که بیشتر هم خوش می گذشت. صدای خنده و شادی مان کوچه را بر می داشت. آب بازی هم می کردیم حتی. جیغ کشان و سرخوش دور تا دور حیاط می دویدیم. گاهی پشت درخت خرمالو پناه می گرفتیم و گاهی دوان دوان خودمان را به پله ی زیرزمین می رساندیم. دستمان اگر به جایی بند نبود، اتاقک دستشویی ته حیاط می شد مخفیگاهمان! دوستش نداشتم. بچه تر که بودم به خاطر داستان های ترسناک احمقانه ای که پسر عمه ام تعریف کرده بود، وحشت این را داشتم که درست از وسط چاه دراز و بی قواره دستشویی یک دست بیرون بیاید و من را با خود به پایین بکشد! :| بزرگتر که شدم ترسم تا حد زیادی ریخت اما مرگ اسفناک محبوب ترین جوجه ام در آن مکان نفرین شده، دستشویی آخر حیاط را برایم تا حد غیر قابل تصوری نفرت انگیز و تهوع آور کرده بود! 


من آدم وابستگی ها هستم. به اطرافیانم، به دوستانم، به وسائل محبوبم، به گل و گیاهم، به حیوانات خانگی ام...اصلا باید حداقل یک هفته از جوجه ای مراقبت کرده باشید تا حرف مرا بفهمید. درست همان وقتی که قد یک کف دست است. که یک گلوله پشمالو و نرمِ جیک جیکوست! باید برنج ریخته باشید کف دستتان و اجازه داده باشید تند تند با نوک زدنش قلقلکتان بدهد. باید زیر لباستان مخفی اش کرده باشید تا هی وول بزند و شما بخندید و ثانیه شمار از سی نگذشته ببینید درست چسبیده به پهلویتان خوابیده است! باید سر شانه تان نشانده باشیدش و از گوشه ی چشم تلاشش را برای حفظ تعادل دیده باشید. باید به وقت خواب شب برایتان جیر جیر های ریز کرده  و دلتان را برده باشد. اصلا باید جوجه باز باشید تا بفهمید بعد از چند روز شما پر مسئولیت ترین مادر دنیایید! 


چهار تا بودند. همیشه. هر چهار تابستانی که شروعش را با حضور جوجه هایم جشن می گرفتم. حتی اگر یکی از میانشان می مرد یا از زیر در حیاط فرار می کرد و بعد ناپدید می شد، همیشه جایگزینی بود. تا سال آخر. روزها به گردش های پنج نفری در حیاط و میان باغچه و گل و گیاه می گذشت. کافی بود قصد رفتن کنم! چنان چهار نفری دنبالم می دویدند که اگر حواسم نبود بدون شک له شان می کردم! شب اما از ترس گربه باید جایی مخفی شان می کردم. کجا؟ اتاقک دستشویی ته حیاط! روند تکراری تمام این چهار سال. تا یک روز صبح که در را باز کردم و سه تا جوجه ی شیطان گرسنه بیرون دویدند. اما چهارمی؟ نبود! عادت کرده بودند به صدایم. اسمشان را که می گفتم جیر می کشیدند. صدای چهارمی برای جواب به من بلند بود اما نمی دیدمش. گیج شده بودم. صدا تبدیل به ناله ی عاجزانه ای شده بود که دیدمش! ته یک چاه عمیق! هین بلندی کشیدم و انگار که دارم با آدم عاقل و بالغی حرف می زنم گفتم: صبر کن الان نجاتت می دم!! و مثل برق به سمت خانه دویدم. دمپایی ها را به سمتی پرت کردم و فریاد زنان مامان را صدا زدم. چند دقیقه بعد چهارتایی با مامان و مینا و لیلا ایستاده بودیم بالای سر چاه دستشویی! هرکس پیشنهادی می داد اما هیچکدام عملی نبودند. من مثل مادرهای نگران که چشم از دهان دکترها پشت در اتاق عمل برنمی دارند، زل زده بودم به چهارتا بزرگتری که قرار بود مشکلم را حل کنند. چیزی شبیه "چه می دونم والا!" از دهان مامان در آمد و حسی به من گفت کاری نمی کنند! مثل خیک آبی که تیر بخورد زدم زیر گریه! هر بار که پلک می زدم هزار قطره اشک پایین می ریخت و از چانه ام می گذشت و جذب یقه لباسم می شد! اصلا یادم نیست برای دلداری ام چه می گفتند. می گفتند مهم نیست؟ که یکی دیگر برایت می خریم؟ که درک کن کاریش نمی شود کرد؟ که آخی نازی؟!! یادم نیست. تنها چیزی که به یادم دارم پیشنهاد خودم است. "زنگ بزنیم آتش نشانی!" الآن که فکر می کنم می بینم عاقلانه ترین پیشنهاد مال من  ده ساله بود! اما توی این سالها هرچقدر قضیه را بالا و پایین کردم نفهمیدم چرا حرفم را جدی نگرفتند و اجازه دادند تا غروب آنقدر اشک بریزم که گلویم ورم کند! و جوجه ی محبوبم جیر زنان آرام آرام در تاریکی و ترس بمیرد. و حسی در من شکل بگیرد که تا همین مرز سی سالگی با من است... یک جور حس تنهایی عمیق... که یعنی "در حل مشکلاتت روی هیچ کس حساب نکن!"

شکنجه ام کنید لدفن!

تا جایی که یادم میاد با نماز صبح مشکل داشتم! نه با خودش. با بیدار شدنش. محصل که بودم اوضاع بدتر بود. انقدر کسر خواب داشتم و خسته بودم که بیدار شدن برای نماز صبح عین شکنجه بود. هر کسی هم شیوه ی خودش رو داشت برای بیدار کردنم! خواهرم حوصله ناز کشیدن نداشت. یه بار با صدایی شبیه فریاد صدام می زد و اگر از جام بلند نمی شدم بنا می ذاشت به غر غر کردن! انقدر داد داد می کرد تا با اعصاب له از جام بلند می شدم.

بابا وحشتناک تر بود. میومد دم در اتاق یک ریز و بی وقفه با یه تم ثابت تق تق تق تق می زد به در. انققققققققققققدر می زد تا بلند بگی: بلـــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟ بیدار شدم! بیدارم!! اشکمو در می آورد اصلا!

روش مامان اما متفاوت بود. آروم میومد بالای سرم، خیلی یواش اسمم رو صدا می زد. بعد شروع می کرد به نوازش کردن سرم. خوب...به نظر خیلی رومانتیک میاد نه؟ ولی اصلا هم اینطور نبود. در حقیقت اون وقت سحر من به حدی تو خواب غرق بودم که اون نوازش برام عین شکنجه بود! دلم می خواست مامان یه بار صدام بزنه و بعد که گفتم هوم، بره. بعد یه ربع بعد دوباره بیاد صدام بزنه و من دوباره یه غلتی بزنم و خواب از سرم بپره.


http://s3.picofile.com/file/7918754301/sleeping_woman.jpg


یه بار که مامان طفلکی داشت با کلی مهر و عطوفت و با همون نوازش معروف و مذکور منو برای نماز صدا می زد اعصابم خورد شد دستشو پس زدم :|  (لطفا یواش تر فحش بدین خانواده رد می شه!) آقا همین شد! دیگه مامانمون ما رو واسه نماز صبح صدا نزد :)) بعدم من موندم و خیل عظیم نماز صبح هایی که قضا شد!

راسش من از اون جریان دو تا درس گرفتم. یکی اینکه اگر کسی دغدغه ی شرعی و دینی برات داره خیلی ارزشمنده! اگر نگران حال و روز معنویت ه. اگر گاهی یه تلنگر بهت می زنه. وقتی اون توجه رو از دست بدی می فهمی که چقدر جاش خالیه. من وقتی فکر می کنم با خودم می گم کاشکی به ضرب کتک هم شده مامانم بیدارم می کرد تا انقدر معنویاتم آسیب نبینن.

دوم اینکه برای خودم درس شد که کوتاه نیام! تجربه ی مشابهی گاها سر نماز شب سین پیش میاد که از زور خستگی سر شب بیهوش شده و هنوز نماز نخونده. بارها شده به خاطر خواب عمیقی که بوده یا خستگی مفرطی که داشته عصبانی شده از اینکه صداش کرده م. اما من مثل مامان پس نکشیدم. چون فهمیده م که یه روزی یه جایی سین ازم تشکر می کنه که نذاشتم نمازش بپره. یه وقتا دلم می خواد سین هم همینجور باشه. که با همه ی بداخلاقیام بازم یقه م رو بگیره بلندم کنه بذارتم سر جانماز :)) ولی اون دل رحم تر از این حرفاس. می گه وقتی خوابی دلم نمیاد صدات کنم :))